در دلت افشانه های نور بود

در سرت گلواژه های شور بود

با بهار گفتم :چه بی تاب آمدی!؟

گفت: ما را یاسمن منظور بود

 

 

جستجو

 

 

عادتی دارم قدیمی

گه گاه

سوار بر رخش تنهایی

در کوهها

در جنگل و صحرا

در مزرع گلها می گردم

تا ببینم رنگ شاد آشنایی را

تا به هم ریزم

کانون تلخ جدایی را

و سبز گردانم

زرد بی وفایی را

 

یاد دارم

روزی از دریا گذشتم

دشت را گشتم

از هر دری با خود در گفتگو بودم

در خطه های دور دست سبز

در جستجو بودم

به کوه آشنایی ها سفر کردم

دو چشم نرگس و بیمار می دیدم

پر از مستی

شکوه یار می دیدم

ناگاه

خستگی آمد درون گفتگوی من

نیمه کاره ماند جستجوی من

در کنار چشمه ای

چشم ها را

از زیبایی ها جدا کردم

پلک ها فرو افتادند

همینقدر به یاد دارم

که رخش پندار را

دیگر رها کردم

ساعتی را آرمیدم خوش

خواب گل دیدم

گل ، با رنگ و بویش

حرف می زد

تا بخنداند مرا

بر کاکل خود

تاج های برف می زد

سبزه می شد

چشمه میشد

گل درون خواب می گشت

چون زلال آب می گشت

خوش وخرم

به سویش می دویدم

به هر سو

می چمید و می چمیدم

به هر سو

می رمید و می رمیدم

نمی دانم چه شد

که گرگ بیداری را صدا کردم

گل اما پیش رویم بود

همان گل بود

درون گفتگویم بود

ز آب چشمه دست و رو شستم

در دل سبز چمن ها

خوش نشستم من

به خود گفتم

چقدر نا خورده مستم من

گل اما پیش رویم بود

همان گل بود

درون گفتگویم بود

نشسته در چمن بود

به رنگ یاسمن بود

اما

نغمه های آلاله هم می خواند

با زبان زنبق و لاله هم می خواند

از شقایق گفتگو می کرد

او هم

همچو من

در دشت آرزوها

گل جستجو می کرد

او با رنگ و بوی خود

سخن میگفت

بوته بوته ، دسته دسته

از خود، از من

به من می گفت

 

آواز حزینی داشت

 

من برایش – فراوان

لعل صد سخن سفتم

و به او گفتم

به رنگ شور تنهایی من

آواز می خوانی

تو آن گل را می مانی

که من در دل نهان دارم

درون دشت های شور و شیدایی

یکی لاله

به جان دارم

تو می دانی

که من با او

جهان دارم؟

گل، چرخی زد

به راه افتاد، رقصید

ناگهان دیدم

دختری شد

از گل آکنده

رنگ و رویش شد

پر از خنده

در آب چشمه

شستشویی کرد

با زلال آب

گفتگویی کرد

سپس برخاست

دامن بر چید و

در جان غزل هایم

رقصان شد

با چشم خود دیدم

که آتش پا کرد

کولی جان شد

سپس

وحشی چون باد پشت گردنه

از پیچ و تاب کوه پندارم فرود آمد

ناگهان

رام گشت و دام گشت

پیش رویم

چو آهوی مستی

آرام گشت

تا رفتم به سویش

پروانه شد

پرواز گشت

بر تک گلی آمد فرود

شیرین تر از هر راز گشت

 

بالای رشته کوههایی

پر از تقدیر تنهایی

نشستم به تماشایش

هوس  لمس حضورش

سر انگشت خیالم پیچید

آمدم تا به پرش دست بزنم

برخاست

و چون نور چراغ قوه ای

خود را

به این سو و آن سو زد و رفت

من ز چشمم دیدم

و به چشمم دیدم

که آمد

و در جنگل جانم پنهان شد

 

 

اینک، غُر زنان

دل به من می گوید

پسر...!

دیدی

گل ز دستم

چه آسان شد

 

 

دهم دی ماه 1386

برابر 31 دسامبر 2007

 

لیثی حبیبی

 

 habibileisi@googlemail.com