طنز حافظ

(محمد رضا شفيعي کدکني)

 

 

 

هرکس اندک تاملي در شعر حافظ داشته باشد به نيکي دريافته است که يکي از برجسته ترين ويژگيهاي شعر او لحن طنزآميز کلام اوست. مثلا در اين بيت:


يا رب آن زاهد خودبين که بجز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ي ادراک انداز


اگر در رابطه ي معنايي کلمات (خودبين) و (بجز عيب نديد) اندکي تامل داشته باشيم، متوجه مي شويم که حافظ مي خواهد بگويد: «زاهد، خود نَفس ِ عيب است.ذات عيب است. نه اينکه داراي عيب باشد، خودبين است و بجز عيب نمي بيند. خودش را مي بيند که عيب است. يا عيب را مي بيند که خود اوست.» اما تبديل عبارت او به هر صورت ديگري، لحن طنزآميز و هنر شگفت آور او را کم رنگ و احتمالا نابود ميکند.


شايد مقالات و کتابهاي بسياري در باب طنز حافظ نوشته شده باشد و من در اين لحظه به هيچ کدام از آن مقالات يا کتب احتمالي کاري ندارم.من در اين يادداشت براساس تعريفي که خودم از طنز دارم اين مسئله را بررسي مي کنم و معتقدم که تا اين لحظه تعريفي جامع تر و دقيقتر از اين تعريف در باب طنز در هيچ زباني نيافته ام. بر اساس اين تعريف، طنز عبارت است از: «تصوير ِ هنري ِ اجتماع ِ نقيضَين و ضدَّين».


مي دانيد که در منطق اجتماع نقيضين يا اجتماع ضدين محال است، يعني از ديدگاه منطق نمي توان تصور کرد که يک چيز هم سياه باشد و هم سفيد يا يک چيز در يک آن، در حال حرکت باشد و در همان آن، در حال سکون، اما هنر، منطق خويش را دارد و در منطق هنر، يعني از رهگذر خلاقيت و نبوغ هنرمند، مي توان پذيرفت که يک چيز هم ساکن باشد هم در همان لحظه در حال حرکت. به اين بيت از واعظ قزويني شاعر عصر صفوي توجه کنيد:

ز خود هرچند بگريزم، همان، در بند خود باشم
رم ِ آهوي ِ تصويرم شتاب ِ ساکني دارم

با مقامات هنري و تصويريي که شاعر ايجاد کرده است، هرکس اندک استعدادي در قلمرو التذاذ از شعر داشته باشد، به راحتي مي پذيرد که يک چيز مي تواند در يک آن ، هم ساکن باشد و هم متحرک. تعبير بسيار فشرده ي شتاب ساکن را، در بافت شعر اين گوينده به راحتي مي توان پذيرفت و احساس کرد اگرچه از ديدگاه منطق، اجتماع نقيضين باشد و محال.


در مرکز تمام طنزهاي واقعي ادبيات جهان، از داستانهاي چخوف گرفته تا حکايات عبيد و کلمات قصاري که از بزگان ادب و هنر نقل مي کنند و از مقوله ي طنز شمرده مي شود، اين تصوير ِ هنري ِ اجتماع ِ نقيضين قابل رؤيت است.


جاي دوري نمي رويم، در تاريخ ادبيات و فرهنگ خودمان يکي از بزگترين طنز پردازان جهان را همه مي شناسند و آن عبيد زاکاني است. معاصر و احتمالا دوست خواجه ي شيراز. عبيد در قلمرو شعرهاي جدي خيلي اهميتي ندارد بويژه که در پرتو آفتاب جهان تاب حافظ جايي براي هيچ کسي از معاصران او باقي نمانده است. اما در مقام طنز عبيد همان مقامي را داراست که حافظ در حوزه ي شعر. ما اينک براي نشان دادن «تصوير هنري اجتماع نقيضين» در مرکز ي طنزهاي عبيد به يکي دو نمونه ي قابل نقل از گفتار او مي پردازيم:


«خطيبي را گفتند:
-مسلماني چيست؟
گفت:من ، مردي خطيبم، مرا با مسلماني چه کار؟»


هرکسي با مفهوم خطيب و نقش خطيبان در جامعه ياسلامي آشنا باشد مي داند که نه تنها شرط ِ اول ِ خطيب بودن، مسلمان بودن است بلکه خطيب، سخنگوي همه ي مسلمانان نيز هست. اما عبيد با اين بيان هنري خويش، خطيب بودن را ضد مسلمان بودن يا نقيض مسلمان بودن تصوير کرده و در ذات آن خطيب به نمايش در آورده است. يا در اين حکايت:

 

قزويني را پسر در چاه افتاد. گفت:
«جان بابا! جايي مرو تا من بروم رَسَن بياورم و تو را بيرون کشم!»


در مرکز تمامي طنزهاي ادبي، نوعي اجتماع نقيضين يا ضدين محسوس است. البته بايد توجه داشت که ميان هزل وهجو و مضاحک با طنز تفاوت بسيار وجود دارد. ممکن است هر يک از اين انواع داراي ويژگي طنز باشد و ممکن است نباشد. نه هر طنزي هزل و هجو و مضحکه است و نه هر هزل و هجو و مضحکه اي، طنز.بسياري از هجوها، بويژه هجوهاي رکيک و دشنام گونه،‌ فاقد خصوصيت طنزاند و بعضي از آنها برخوردار از زمين ي طنز آميز، مثلا در اين قطعه از قديمي ترين نمونه هاي هجو در زبان فارسي طنز بسيار عميقي نهفته است، شعر از منجيک ترمذي از شاعران قرن چهارم هجري است:

 

اي خواجه! مر مرا به هجا قصد ِ تو نبود
جز طبع خويش را به تو بر کردم آزمون
چون تيغ نيک، کش به سگي آزمون کنند
و آن سگ بود به قيمت ِ آن تيغ رهنمون

 

که شاعر از يک سوي مي گويد قصد هجو تو را ندارم و از سوي ديگر بدترين هجو را در حق او مي سرايد (اجتماع نقيضين). و اين با نوع هجوهاي رکيک امثال سوزني و بعضي از متاخرين امثال يغماي جندقي زمين تا آسمان تفاوت دارد.


پس ميان هجو و هزل، به هيچ روي ملازمه اي وجود ندارد و هم چنين ميان طنز وخنده نيز ملازمه اي نيست، گاه يک طنز ميتواند شخصي را بگرياند. داستان آن مردي که در تموز گرم نيشابور، يخ مي فروخت و کسي خريدارش نبود و مي گفت: «نخريدند و تمام شد!»از دردناکترين طنزهاي جهان است، اينک از زبان حکيم سنايي بشنويم اين طنز لطيف دردناک و نجيب و انساني را:


مَثَلت هست در سراي غرور
مَثَل يخ فروش نيشابور
در تموز آن يََخَک نهاده به پيش
کس خريدار ني و او درويش
اين همي گفت و زار، مي گرييد
که «بسي مان نماند و کس نخريد!»


تمام طنز در «بسي مان نماند و کس نخريد!» نهفته است که دقيقا تصويري است از اجتماع نقيضين. حتي در گفتار عادي مردم، آنجا که هنر عوام آغاز مي شود، چه در مضاحک ايشان و چه در تعبيرات روزانه ي آنان، گونه هايي از تصوير هنري اجتماع نقيضين را مي توان ديد، وقتي مي گويند:«ارزانتر از مفت» يا «فلان هيچ کس است و چيزي کم» يا «فلان از هيچ دو جو کمتر ارزد» يا «فلان ظرف پر از خالي است» اينها همه تصاويري از اجتماع نقيضين است و اوج طنز.


حتي در برخورد شاعرانه ي کودکان، نسبت به مفاهيم و اشياء، گاه به گونه اي ناخودآگاه ، طنزهاي عميقي وجود دارد. مادري، اسباب بازي کودک سه ساله اش را، به دليلي پنهان کرده بود و مي گفت:


«گم شده است.»
کودک با لحن بسيار جدي گفت:
«بايد گم شدنش را ببينم!»


اين تعبير طنز آميز و عميق کودک که مي خواست «گم شدنش را ببيند» تصويري است از اجتماع نقيضين.


هر قدر تضاد و تناقض آشکارتر باشد و از سوي ديگر گوينده در تصوير اجتماع آنها، موفق تر، طنز به حقيقت هنريش نزديک تر مي شود. پيداست که تصوير اجتماع نقيضين جز به نيروي تخيل –که عنصر اصلي تمام هنرهاست- امکان پذير نيست. در هر بيان طنز آميزي دو امر متناقض يا متضاد، به کمک نيروي هنري گوينده، به يکديگر گره خورده اند و به اجتماع و وحدت رسيده اند، اجتماع و وحدتي که تنها در بافت هنري آن گوينده، بوجود آمده و اگر از آن صر نظر کنيم، هيچ ذهني وحدت و اجتماع آن دو نقيض يا ضد را نمي پذيرد.


وقتي يکي از اعاظم فقهاي عصر ما، به دلايلي نوشيدن پپسي کولا را ناپسند (و نه حرام) تشخيص داده بود، مي گفتند يکي از مي خوارگان مي گفته است:
« از وقتي ايشان نوشيدن پپسي کولا را ناپسند اعلام کرده اند، آدم نمي داند عرقش را با چه چيزي بخورد!»


طنز تنها در گفتار و هنرهاي زباني جلوه نمي کند، گاه در رفتار انساني، طنز، آگاه يا ناآگاه، خود را نشان مي دهد تا بدان جا که مجموعه ي حرکت يک اجتماع به مرحله ي طنز مي رسد و ساختار يک جامعه تبديل به طنز مي شود و اگر با تاريخ اجتماعي ايران آشنا باشيم، در بسياري از اين لحظه ها طنز را آشکارا مي توانيم مشاهده کنيم. رفتار بسياري از حکام، طنز است، يعني در يک آن، دو سوي تناقض را در خويش دارد و شعارهاي سياسي شان نيز، در تحليل نهايي طنز است: هم گريه آور و هم خنده دار. به نظرم جامعه ي عصر حافظ يکي از بهتر نمونه هاي شکل گيري اين تناقض در ساخت جامعه است و شايد به عنوان نمونه ، رفتار اميرمبارزالدين را بتوان از بهترين نمونه هاي تجسم اين تناقض در بافت جامعه دانست اما وقتي اين تناقض ها با برخوردي هنري، چه از سوي عوام و چه از سوي خواص، تصوير شود طنز به معني ِ دقيق ِ کلمه آشکار مي شود:


عيبم بپوش، زنهار اي خرقه ي مي آلود
کان پاک پاکدامن بهر زيارت آمد


حافظ از «خرقه ي مي آلود» خويش مي خواهد تا «عيب» او را در برابر آن « پاک پاکدامان» بپوشاند و اين بهترين تصوير ِ هنري از اجتماع نقيضين يا ضدين است. يا وقتي مي گويد:


کرده ام توبه، به دست صنم باده فروش
که دگر مي نخورم بي رُخ ِ بزم آرايي


در اين بيان طنز آميز و شگفت آور او، چندين نوع تناقض يا تضاد به يکديگر گره خورده است ( و اين از نوع صنعت تضاد، که در کتب بديع مورد بحث قرار گرفته است، نيست و در حقيقت ربطي به آن صنعت ندارد) و به ياري بيان هنري معجزه آساي او حالت پذيرفتني و قابل قبول يافته است: نخست آن که «توبه» -با مفهومي که ما در ذهن داريم و در شريعت آمده است- امري است که بايد بر دست شخصي که از هرگونه خلاف شرعي برکنار است انجام شود و در صورتي که «صنم باده فروش» هم به اعتبار صَنَميّت (در معني لغوي کلمه يادآور بت و بت پرستي است) و هم به اعتبار معني استعاري آن (که زني است زيبا) و هم به اعتبار اين که باده فروش است ( وکاري خلاف شرع انجام مي دهد) هيچ گونه مناسبتي با «توبه دادن» ندارد. «توبه» در حقيقت، نقيض، يا (اگر بخواهيم اصطلاح را درست تر به کار ببريم) متضاد ِ هويت ِ «صنم باده فروش» است ولي در بيان هنري حافظ، توبه بر دست همين صنم باده فروش (اجتماع نقيضين يا ضدين) حاصل شده است و اگر بخواهيم صورت کامل طنز را در اين شعر دريابيم بايد به مصراع دوم توجه کنيم و به رابطه اي که ميان اين دو مصراع وجود دارد. در حقيقت، تناقض اصلي در رابطه ي ميان اين دو مصراع نهفته است و توبه کردن، بر دست هرکس که باشد، به هرحال، معنايي دارد که با موضوع آن (حاصل معني مصراع دوم) کاملا متناقض است:


که دگر مي نخورم بي رخ بزم آرايي


مي بينيد که تمام اجزاي اين بيت از عناصر متناقض و متضاد شکل گرفته، عناصري که فقط در بيان هنري حافظ مي توان اجتماع آنها را پذيرفت و از تصور آن لذت برد.به لحاظ ساخت شعري پيچيده ترين صورت بيان طنزآميز در اين بيت ديده مي شود. هر مصراع به طور جداگانه ازدو سوي متناقض به حاصل آمده است:


کرده ام توبه / به دست صنم باده فروش


اين خود يک تناقض که به تنهايي در کمال مهارت هنري تصوير شده است و مصراع دوم نيز به تنهايي همين تناقض را در ساخت مستقل خويش دارد:


که دگر مي نخورم / بي رخ بزم آرايي


حال هرکدام از اين دو ساخت مستقل متناقض را که در کنار ديگري قرار دهيم، ترکيب پيچيده اي از اسلوب طنز و تصوير هنري اجتماع نقيصين را در متعالي ترين شکل آن مشاهده مي کنيم. يک بار ديگر از اين چشم انداز به اين ابيات توجه کنيد:


خدا را محتسب ما را به فرياد ِ دف و ني بخش
که ساز شرع از اين افسانه بي قانون نخواهد شد
*
من که شب ها رَه ِ تقوي زده ام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد!
*
خرقه ي زهد و جام مي گرچه نه درخور هم اند
اينهمه نقش مي زنم از جهت رضاي تو
*
در مقامي که صدارت به فقيران بخشند
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشي
*
چنان که پيش از اين يادآور شدم استفاده از اين اسلوب بيان، منحصرا کار حافظ نيست. حتي عامه ي مردم، چنان که ديديم از اسلوب طنز بهترين برداشت ها را در گفتار و مضاحک خويش دارند و از سوي ديگر، چنان که در جاهاي ديگر نشان داده ام، تصوير اجتماع نقيضين در تمام موارد، کاربردي طنز آميز ندارد و بيان پارادوکسي، يکي از قلمروهاي هنرنمايي شاعران در هر زباني است. اما در اينجا مي خواهم به نکته اي اشاره کنم که به نظرم در کار حافظ حالتي استثنايي دارد و آن قلمرو طنز اوست.


قلمرو طنز حافظ در سراسر ديوان او بي هيچ استثنايي رفتار مذهبي رياکاران عصر تشکيل مي دهد. شما مي توانيد ديوان حافظ را يکبار از آغاز تا انجام از اين ديدگاه به دقت مورد بررسي قرار دهيد حتي يک مورد بيان طنزآميز نمي توانيد پيدا کنيد که در ساختار معنايي آن بخشي از عناصر مذهب وجود نداشته باشد:


چنين که صومعه آلوده شد به خون دلم
گَرَم به باده بشوييد، حق به دست شماست


آلوده شدن (نجس شدن) و به باده شستن (تطهير نجس به نجس) و از همه مهمتر «حق به دست شماست» يعني باده حق است همان باده اي که به دست شماست. تمام اجزاي اين بيت از گره خوردگي تناقض ها ترکيب يافته است و يکي از دو سوي تناقض را در تمام اجزاي آن، مذهب و مباني اعتقادات مذهبي تشکيل مي دهد.


من در اين باره هيچ گونه آماري نگرفته ام ولي تا آنجا که حافظه ي من –که انس بسياري با شعر حافظ دارد- ياري مي کند حتي يک مورد استثنا نمي توان يافت که در شعر حافظ بيان طنزآميزي ديده شود و در ترکيب اجزاي متناقض آن، عنصري از عناصر مذهب ديده نشود و اين بزرگترين و مهمترين ويژگي شعر اوست که با هنر خويش و با طنز خويش ساختار متناقض جامعه را تصوير مي کند. جامعه اي که ترکيب آن براساس «ريا» استوار شده است. مگر «ريا» خود چيزي جز «تناقض» مي تواند باشد؟ واقعا هيچ انديشيده ايد که «ريا» از چه چيزي بوجود مي آيد؟ از تناقض. تناقض ميان «دل» و «رفتار»: «رفتار» مطابق شريعت، «گفتار» مطابق شريعت، اما «دل» متوجه فريب مردم، براي جلب قدرت و استمرار حکومت. حاکميت امير مبارزالدين با آن سوابق و رفتارهايش چيزي جز ترکيب تناقض هاست؟ چه طنزي بالاتر از اينکه کسي با عالي ترين اسلوب بيان هنري خويش، اين چنين تناقضي را تصوير کند:


محتسب شيخ شد و فسق خود از ياد ببرد
قصه ي ماست که در هر سر بازار بماند
*
دوش از اين غصه نخفتم که فقيهي مي گفت:
حافظ ار مست بود جاي شکايت باشد
*
به آب ديده بشوييم خرقه ها از مي
که موسم وَرَع و روزگار پرهيز است
در آستين مرقّع پياله پنهان کن
که همچو چشم صُراحي زمانه خون ريز است
*
فقيه مدرسه دي مست بود و فتوي داد
که مي حرام ولي به ز مال ِ اوقاف است

 

کوشش حافظ براي تصوير هنري اجتماع نقيضين در ساخت ِ جامعه، و نشان دادن اينکه يکي از دو سوي اين تناقض را عنصري از عناصر مذهب تشکيل مي دهد، بازگشتش به جنبه ي سياسي شعر اوست. شعر حافظ، در تاريخ ادبيات ايران، ضمنا، سياسي ترين شعرهاست. حتما خوانندگان مقام شعر را در حد منظومات سياسي بعضي از گويندگان قديم و جديد پايين نخواهند آورد.


اما چرا اين شعر سياسي، طنز خويش را همواره به عنصري از عناصر مذهب گره مي زند زيرا حکومت عصر قدرت خويش را به مذهب و عناصر اعتقادي مردم گره زده است و در عمل بيش از حکومت هاي ديگر از زبان مذهب و از نيروي اعتقاد مردم مي خواهد به نفع خويش استفاده کند. اين يک واقعيت انکار ناپذير است که حاکميت، در طول تاريخ ايران، همواره حاکميت مذهبي بوده است:«الملک و الدين توامان» از گفته هاي عصر ساساني است ولي شايد کهن تر از عصر ساساني نيز سابقه داشته باشد. همواره حکومتها، متکي به روحانيت بوده اند حتي لامذهب ترين حکام، باز، براي ادامه ي قدرت خويش به گونه اي به مذهب و روحانيت باج مي داده اند، اما در سرزميني که همواره حکومت ومذهب «تومان» بوده اند، در بعضي از ادوار بنابر دلايل مختلف، بعضي از حکام تکيه و تاکيد بيشتري بر مذهب داشته اند. تصور من برآن است که عصر حافظ، بويژه روزگار امير مبارزالدين، يکي از نمونه هاي برجسته ي اين ويژگي در تاريخ ايران است: اوج بهره وري حاکميت از نيروي تعصب مذهبي براي ايجاد فشار و سرکوب نيروهاي مختلف. طبيعي است که در چنين شرايط تاريخي يي طنز شاعر که ناظر بر تناقض هاي داخل نظام اجتماعي و سياسي و ساختار حکومت است، متوجه اهرم قدرت عصر که همانا مذهب است، مي شود.


استفاده ي حافظ از سنت ِ شعرهاي مُغانه و ادبيات ملامتي گويندگان ِ قبل از خويش، و بويژه سنايي، خود از سرچشمه هاي اصلي توانايي او در خلق اين فضاي هنري است. شايد در اين قلمرو، سنايي را بتوانيم مؤسس و بنيادگذار به حساب آوريم. بيهوده نيست اگر او را «آدم» شعر فارسي خوانده اند.


اين که مي گويند، و گويا در اصل، سخن بودلر است که «هر هنري از گناه سرچشمه مي گيرد» ‫(۱) به نظر من معنايي جز اين ندارد که توفيق هر اثر هنري بستگي دارد به ميزان تجاوزش به حريم تابوهاي يک جامعه. در مورد طنز هم، که گونه اي از هنر است، مي توان گفت که عمق آن و يا استمرار و ارزش آن وابسته به ميزان تجاوزي است که به حريم تابوها دارد. تابو را در معني عام آن به کار مي برم که شامل هر نوع مفهوم «مسلط» يا «مقدس» در محيط اجتماعي باشد، بويژه از اين ديدگاه که مي تواند مورد سوء استفاده ي حاکميت و قدرتها قرار گيرد و جامعه را از سير تکاملي باز دارد. مثلا « صومعه» يک مفهوم مسلط و مقدس است. «خانقاه» در عصر حافظ يک مفهوم مسلط و مقدس است. سکس يک امر مسلط است که در شرق حالت تابو دارد. هر قدر تجاوز طنز، به حريم اين تابوها بيشتر باشد، نفوذش و استمرارش بيشتر است.


مقايسه کنيد عبيد و سوزني و حافظ را. سوزني تجاوزي که دارد تجاوز به حريم واژگان سکس است يا به حريم چيزي که آن را «ناموس» خوانده اند. شايد به جاي تابو اصلا بشود ناموس را به کار برد. لغتا هم معنايي شبيه به همين دارد . مسلما در مشرق زمين، بويژه در قديم، مردم به مسئله ي ناموس اهميت بسيار مي داده اند، سوزني اساس کار خود را بر حمله يا اعتراض و تجاوز به قلمرو ناموس اشخاص قرار داده است. از مادر و خواهر و زن شخص مورد هجو، با کلماتي و اوصافي سخن گفته است که در حقيقت آن تابو يا آن ناموس مورد تجاوز شعر وي واقع شده است. اما حافظ هرگز چنين کاري نکرده است. حافظ تابوهاي ديگري را مورد هجوم قرار داده است: صومعه را، خانقاه را محتسب و شحنه را و عبيد حدّ فاصل سوزني و حافظ است. با اين تفاوت که عبيد در مقايسه ي با سوزني با «نوع» سروکار دارد و نه با شخص و به همين دليل هنرش استمرار دارد. اما تفاوتي که به لحاظ اسلوب با سوزني دارد، اين است که کار او طنز است و کار سوزني هجو، و به لحاظ نوع تابوها، تفاوت او با حافظ در اين است که حافظ در دايره ي تابوهاي خاصي شبکه ي طنز خود را گسترش مي دهد، تابوهايي که مردم زمانه نسبت به آنها همان حالت آمبيوالانس را احساس مي کنند و شايد هم انسان درتاريخ اين آمبيوالانس را نسبت به آنها دارد، بويژه که مفاهيم اساطيري و رمزي آنها در حال تحول مداوم است.


افلاطون گفته است: در کمدي، روح آميزه اي از رنج و لذت را تجربه مي کند. در طنز حافظ نيز وضع چنين است. آنجا که شعر او لحن طنز به خود مي گيرد، آميزه اي از لذت و رنج است که ما را در خود فرو ميبرد:

 

صوفيان واستدند از گرو ِ مي همه رَخت
دلق ما بود که در خانه ي خمّار بماند
داشتم دلقي و صد عيب مرا مي پوشيد
خرقه رهن ِ مي و مطرب شد و زنار بماند
*
نقد صوفي نه همين صافي بي غش باشد
اي بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
*
وقتي خواننده اي اهل آشنا در اين بيت خاقاني که مي گويد:


از اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نه
زير پي پيلش بين شهمات شده نعمان

 

تامل کند، هرقدر درکار هنر مدعي باشد، احساس نوعي شگفتي و تعجب به او دست مي دهد که شاعر به تناسب موضوع مورد نيازش، چه شبکه ي گسترده اي از زندگي و شطرنج و اسطوره را، يک مرتبه در چنين فضاي محدودي، به هم نزديک کرده است. به راستي کيميا کاري است. در حد اعجاز است. ما از او در شگفت مي شويم. و در آن هنگام که خيام مي گويد:


«جامي است که عقل آفرين مي زندش» ، به آخر رباعي که رسيديم نه از کار شاعر، بلکه با او، به همراه او حالت شگفتي به ما دست مي دهد که اين چه تجربه اي است، اين چه لحظه اي است؟ ولي در مورد حافظ شما هر دو کار را در يک زمان انجام مي دهيد: هم از او تعجب مي کنيد و هم با او:


من که شبها ره تقوي زده ام با دف و چنگ
اين زمان سر به ره آرم چه حکايت باشد


و اين همان چيزي است که هگل در مورد کمدي گفته است: عالي ترين نوع کمدي آن است که تماشاگر به جاي اينکه به بازيگر خنده کند با او خنده کند.

 


............................................................................
‫(۱) اين سخن بودلر بسيار شبيه است به گفته ي بعضي از حكماي اسلامي كه گفته اند: «ايمان كامل» نمي تواند با «خلاقيت هنري» جمع شود