فروهران ، زال زادگان پیروز ، پویندگان مختارند ، اینان فرزندان مجید و شریف ایران زمینند


فروهران ایران زمین

به هنگامی که
"
پویندگان" "مختار" را می کشند
و "زال زادگان" ِ "پیروز" را
پارگاه ۱ به آتش می کشند
به هنگامی که
فرزندان "مجید" و "شریف" ایران زمین را
مار سیاه
به گردن می خوابانند
و طناب دار ایران زمین می تابانند

به هنگامی که
جغد پلیدی بر بام است و
دنیا سفله را به کام
و آتشگه ی زرتشت خموش و
در دلم هزاران شعله ی پر جوش
پچ پچ ام
به فریادی بدل می شود
که در جهان نمی گنجد.

قلم در دست و بس گریان
به خود آهسته می گفتم:
که کشتند یاور ما را
که کشتند
یاور و هم باور ما را.

چرا پس این جهان آلوده آرام است!؟
به جای می
به جام نیک مردان جهان زهر است
پلشتی و پلیدی کار این دهر است.
پس چرا کارون نمی جوشد!؟
چرا آتش ِ آتشفشانی
آن پهنه نمی پوشد!؟
که تا سوزد غم ما را
که تا سوزد
من و او و شما ها را!؟

خلیج فارس چرا موجش نمی روبد
آن ساحل شر را!؟
زمین سفله پرور را!؟

خزر
آخر کلان دریاچه ی دنیای ما باشد
چگونه او
سکوتی تلخ را آرام می نوشد
به همراه سپید رودش!؟
چرا پس او نمی بلعد جهان
یکسر با دم و دودش!؟

ناگاه صدایی

گویی اهورامزدا را
هنوز گوش کر نگشته است:
فروهران ِ به آسمان رفته
به قالبی دگر روند و باز آیند
فروهران
چو پروانه ها به ناز آیند.

گوش فرا می دهم:
سرود خوانان اوستا هستند
آنان
که راز آسمان ها را می دانند
از زبان قلمم می خوانند.

می گویم : رفیق کوچک ِ بزرگم
تو با منی هنوز!؟
با تو تنها نیست "نوروز"

می گوید: آری من با توام
برای تو
به جای کارون می جوشم
به جای خلیج فارس
در سرتاسر جهان می خروشم
تمام خزر را
از نُک خود می گریم
و با شوراب ِ خونالود امواج
به کلبه ی خفتگان بیگاه می کوبم
تا ویرانی
تا بیدار شدن یک احساس بلند ایرانی.

قلم
به سکوی سخن ایستاده
شوریده می ورزد:
باز پهلوانی
بس دلیری
بی دریغ بخشنده ای
جان خود
بخشید و رفت
رنج برد و غصه خورد و
در غم عشاق مرد.

می گویم : چرا کشتند او را پس!؟

چون
زبان آرزویش
از زلال چشمه ها آواز خواند
از "پرستو" ها سخن گفت
غنچه ها را ناز کرد
از شکفتن ها
به تاریکی بسی آغاز کرد

چو "آرش" ماند
تا زمستان را
بهاری خوش کند
یا که باشد
از برای ملتش فرزند نیک
یا که مرگ خویش را آغوش کند.

می گویم: که باشد او!؟
چه باشد او!؟
بدون او
چرا این خانه ویران است!؟
تو گویی
آن که مرده
روح ایران است.

می گوید: فروهر را یکی آتش ۲
درون خانه ی جان است
همو
نور پاک یزدان است
که
در جان های شیفته پنهان است.

گرچه رفته است اما
هنوز و همیشه
زنده مرد میدان است.




۱-
پارگاه(تالشی) = چادر ، آلاچیق

۲ -
فروهر - این کلمه در فارسی دری تقریباً درست نوشته می شود ، اما بر اثر خوانش غلط به غلط مصطلح تبدیل شده است.
اصل این کلمه فَرَ وَر و فَرَ وش است. یعنی فر + فتحه ی مضاف + ور . در بعضی زبان های کهن ایرانی به جای کسره ی مضاف ، فتحه ی مضاف وجود دارد. در این زبان ها صفت و موصوف بر عکس کردی و فارسی دری است.
مثلاً:
سیب ِ سرخ (فارسی دری) ، سیف سور(کردی)
سرَ سیف (تالشی) سر + فته ی مضاف + سیف

پس فرور = فر + ور است . ور دارای دو معنی است. ور = برف ، و ور = آور است ، من روی معنی دوم تأکید می کنم.
پس فرور = آورنده ی فر است. فرآور است. آورنده ی پرتو و شکوه و روشنایی و رونق است.

و فَرَ وَش = فر + وش. وش را دو گونه می توان معنی کرد ، وش = مثل و مانند است ، مثل پریوش. و وش به معنی شعله می باشد . و آن مشتق شده است از مصدر وَشِن (تالشی) = شعله ور شدن . من روی معنی دوم تأکید می کنم. پس فروش یعنی شعله ، یعنی نوری که دارای فر است. شعله ی با شکوه. شعله ی دارای فر.
چرا من اینگونه می اندیشم؟

لطفاً به معنی فروهر توجه کنید.

فروهر - (فَ رَ وَهر) فرور ، فروش "پهلوی" در آیین زرتشتی ذره ای است از ذرات نور اهورا مزدا که در وجود هر کس بودیعه نهاده شده و کار او نور افشانی و نشان دادن راه راست است به روان و پس از مردن تن راه بالا می پیماید و به منبع اصلی خود می پیوندد... فرهنگ عمید ص ۹۱۴

چرا از تالشی مثال آورده ام ؟ زیرا زبانی زنده است و به تاریخ نپیوسته ، و هم اکنون بیش از یک ملیون انسان دارند به این زبان سخن می گویند.(تالش ها همینک در استان گیلان و جمهوری آذربایجان می زیند)

و این نکته نیز قابل گفتن است: کلماتی که در لغت نامه ها جلویش نوشه شده پهلوی ، همیشه خاص پهلوی نیست ، بلکه در پهلوی نیز آن لغت وجود دارد. چنانکه بسیاری از لغات پهلوی با تالشی مشترک است. و گاهی اندکی تفاوت دارد ، اما بخش آغازین و پایه ی واژه عموماً یکی است
مثل گا و گاو
بعضی از لغات در فارسی دری وجود دارد که بدون رجوع به زبانی دیگر کالبد شکافی آن ممکن نیست.

مثلاً اگر ما بخواهیم آیینه را ریشه یابی کنیم. ما را به آیین می برد و گمراه می سازد.

اما در تالشی آوینه است و آن مشتق شده از مصدر آویندِن = نشان دادن . پس آیینه = آوینه ، شی که انسان و اشیا را در خود نشان می دهد. و از این دست بسیار است.

habibileisi@googlemail.com