پاره اي از يک نامه
( شعر چيست و چگونه آفريده ميشود؟)

ليث الله حبيبي

سلام دوست عزيز

 بخشي از سخن شما عزيز دقيقاً درست است ، نبايد مفاهيم را در کلاف سر در گم پيچيد و روشن شعر را نديد ، نبايد درخت انديشه را بي ريشه کرد ، نبايد بازي با کلمات را پيشه کرد . اما اگر اين بازي مي انجامد به اين که شاعر ژرفاي خود را ببيند  و از درخت اعماق مييوه بچيند و از کشتزار وجود حاصل نيک بر گيرد ، و هر بار سبک به کناري نهد و سنگين بپذيرد و در جيب جان برايش خانه بسازد ، چه بسي که ايران فردا به آن شاعر بنازد . زيرا همان بازي با کلمات را که شما ذکر کرده ايد ، بسياري از شاعران صد سال اخير ما را  توان آن بازي  نبوده است ، که او را هست . توصيفات خسته کننده ي بسياري از چهارپاره سرايان بعد از نيما را ببينيد و دقت کنيد ، چه چيزي را توانستند آن ها به شعر ما هديه کنند ؟ چند عدد شعر ماندگار هر يک دارند؟ بعضي از آن ها بجز اينکه جلوي نيماي انقلابي و شورشي در شعر بايستند راستي کار ديگري هم کردند ؟ من نمي خواهم بگويم که کسي مقصر است ، نه ، هرگز . هر کس به اندازه ي توان خود قلم مي زند . من دارم ميزان قدرتمندي شاعران مختلف  را به چشم مي کشم .

از آن سوي برويم سراغ مفهوم گرايان  بي توجه به صورت، متأسفانه بسياري از نوشته هايشان انشاء و مقاله است تا شعر ، اغلبشان مفاهيم بسيار زيبايي را نيز در مطلبشان مي گنجانند ، اما به هر حال آن مطلب شعر نيست . عده اي ديگر بخاطر تسلط بر ادبيات و زبان شعر مي سازند ، گاهي برابر اصل مي آفرينند ، اما خوب که نگاه کني لرزش دست شاعر را در آن نمي يابي ، قطعه ي لوکسي است که کارگري ماهر از دل يک تکه فلز با تکنيک در آورده . بسياري از مشهورين ما حتي کار هايي از اين دست کم ندارند ، و اخيراً ديگه طوري شده است که هر کسي هر چه دلش مي خواهد مي نويسد ، در حالي که آن نوشته ها را اگر مقاله مي کردند خيلي مفيدتر مي بود ، زيرا در مقاله ، مقاله نويس خود را آزادتر احساس مي کند و از کران تا به کران ِ مفهوم ، راه مي پيمايد . در حالي که در اينگونه مثلاً شعر ها او خود را سخت محدود مي بيند ، که در نتيجه چيزي دمبريده را تحويل خود و من و شما مي دهد و به خيال خامش از شاعر نبودن مي رهد . اين دسته از دوستان نمي دانند که بيهوده وقت تلف مي کنند و دل به هيچ خوش داشته اند ، يعني بجاي شلتوک ، چو واش1 کاشته اند ، البته بدرد ترشه تره مي خورد چو واش ، اما کسي آن را به سيلو نمي برد ، زيرا هيچ کس به جاي قالي به خانه ي خود زيلو نمي برد . هر چيز جاي خود دارد. هنرمند هميشه بايد اين سخن را آويزه ي گوش داشته باشد ، که سه پنج مي ماند و بس.

پس شرط اول ، شاعر بودن است ، شرط اول ذاتاً شاعر بودن است ، و صورت شعر هم يکي از اصليترين اعضاي شعر است . شعر بي صورت ، نمي تواند شعر باشد، البته صورت مي تواند مانند صورت کودکي بسيار ساده اما بي نهايت زيبا باشد . صورت مي تواند پيچيده باشد و عميق ، اما به هر حال وقتي که به آن نگاه مي کني ، مي بيني که از ژرفا بر آمده ، و سپس به خانه ي سر در آمده . و بعد بخشي آز آن از سر به زبان نشسته  و خود را به جان واژه بسته چنان، که وقتي مي خوانيش مي بيني که ساختگي نيست ، در جانت ماندگاري مي کند ، همو ، جانت را لبريز از بي قراري مي کند ، مي بيني که کف کف شعله از خمره ي تو بر مي خيزد و به جام زبان مي ريزد . نمي دانم کي، شفيعي کدکني يا رضا براهني گويا گفته شعر اتفاقي است که در زبان مي افتد . به نظر من اين حرف بي پايه است و سطحي ، شعر در اعماق رخ مي دهد ، و بعد به سر و زبان مي نشيند ، و بي شک بخشي از آن اصلاً به زبان نمي آيد ، زيرا شعر به تمامي در واژه نمي گنجد ، زيرا شاعر در اغلب موارد ، نمي تواند آن تمرکز را در خود ايجاد کند تا صد ِ محصول را برداشت نمايد ، يعني انفجاري که در درون رخ مي دهد، به تمام و کمال هميشه به بيرون منتقل نمي شود ،اين قاعده صدق مي کند ، حتي براي حافظ شيراز ، که مي خرامد به ناز.
دوست عزيز سخت گرفتار بودم و وقت بسيار کم بود ، ولي به هر حال وقتي  گذاشتم و نوشتم ، گرچه کوتاه . مي دانيد چرا ؟ براي اينکه مي بينم جوجه شاعراني به ميدان آمده اند ، که حرف براي زدن دارند ، شعله در اعماق بدن دارند . به هنگام نوشتن جوش مي آورند ، حمله به سر زمين واژه ها ، چون وحوش مي آورند . گاه گرچه حاصل در هم و بر هم است ، خوب اما چو نگاه کني مي بيني که راستکي شعر است و دل را مرهم است.

مولوي بلخي مي گويد :
جمله بي قراريت در طلب قرار توست
طالب بي قرار شو تا که قرار آيدت

طالب بي قرار شو ، يعني با بي قراري تلاش کن و طلب کن ، اما اين يک معني مصرع است ، معناي ديگر مصرع اين است که ، بي قرار و ديوانه اي همچو خود بياب ، تا بتواند آرامش را به تو بر گرداند ، شعر ِ درون شاعر همان ديوانه ي همتاي اوست که او - شاعر - به ريسمانش چنگ مي زند تا خود را نجات دهد و آرام بسازد ، و وقتي آرامش لازم را مي يابد ، به گنجينه ي آرامش بخش وجود خود مي نازد

غزل گفتي و دُر سُفتي بيا و خوش بخوان حافظ

تا دُر سفته شود، بايد سخن صائب تبريز را آويزه ي گوش کرد ، بايد صورت معنا را از جام اعماق نوش کرد. تا روان شود ، بايد انديشه را به جويبار زلال احساس ريخت ، بايد از بي رمقي گريخت و خود را يافت.

صائب مي گويد:
دامن هر گل مگير و گرد هر شمعي مگرد
طالب حسن غريب و معني بيگانه باش

يعني همان چيزي که نا خود آگاه ، بعضي از جوجه شاعر هاي ما به آن مي انديشند و عمل مي کنند ، زيرا آنها ذاتاً شاعرند ، با همه ي تکات ضعف و قوتشان شاعرند و آينده اي چه بسي درخشان در خانه ي ادبيات و شعر خواهند داشت.

 از اين دست شاعران پر احساس ، ذاتاً شاعر و ناخورده  مست که در ژرفا مي رقصند ، و سپس ما بخشي از آن رقص به سطح آمده را در وشتن واژه هايشان مي بينيم ، اينان مي توانند اميد فرداي شعر مان باشند ، البته اگر گرگ مد بره ي جانشان را نبرد  و پشت ديوار خود گم کردن ها ندرد.
 
حالا که ما را به سر کار آورده ايد ، بگذار يک کلمه ديگر براين نوشته اضافه کنم ، به نام  ِ راستي شعر چيست و چه نيست ؟

 ي نيست ، شعر اين رو و آن رو کردن کلام اين و آن نيست ، شعر جز نغمه ي اعماق جان نيست . شعر جوش و خروش آوردن است ، شعر ساز ماندگاري زدن ، نغمه ي نمردن است ، شعر در درياي احساس دست طوفان را فشردن است ، شعر جام سقراط را نوشيدن است ، شعر گفتن، زرينه قباي فردوسي را پوشيدن است . شعر فلان سخنراني نيست ، شعر گفتن جز اوج زندگاني نيست ، شعر گفتن حتي در هشتاد سالگي بجز جواني نيست . شعر خروش نهانگاه است در ديدار با زيبايي ، شعر نعره ي مستانه است در ديدار با بي عدالتي . شعر شکوه شعله هاي درون است در لحظه ي بيقراري ، شعر نمي گنجد در فلان سخن مردم آزاري ، نيست قابل خريد و فروش، باش به هوش ، يعني بدان : نيست کالاي بازاري . چکه هاي شعر با شلاق نگاه از دل و احساس مي چکد و از نهان به آشکار باغ جان مي ريزد ، و خوش به حال آن شاعر که در طول رسن نگاهش ، شقايقزار مي خيزد .
ببخشيد اگر که سخن من به سخن منتقدين نمي ماند ، يعني به جاي قوانين ، ناخود آگاه و شور مرا به خود مي خواند ، چه کنم که قبل از اينکه منتقد باشم شاعرم ، يعني  کرنگ شيفته ي جانم تا آسمان شعر ببيند ، بيدرنگ به پرواز در آمده ، زاويه مي بندد ، بي خبر از آن که در روي زمين ، عاقلي به دُر دُر ِ ناله اش مي خندد.



وَشتن = رقص
کرنگ(تالشي) = کلنگ( فارسي) ، درنا(ترکي) ، به گيلکي اگر اشتباه نکنم کلَگَن مي شه ، جالب است که به آلماني نيز به اين پرنده کرانيش مي گويند ، و به روسي نامش ژوراول است ، و نظر من اين است که همه ي اين اسامي از صداي اين پرنده گرفته شده. پرنده ايست بسيار نجيب ، و نظم عجيبي دارد ، وقتي که در آسمان زاويه مي بندد و ناله سر مي دهد ، مرا همچون لاله ماشي 3 و  ني لبک تالشي ، از حالي به حالي مي کند ، بس جام ها ، پر کرده و نوشانده ، خالي مي کند.
لاله ماشي ، گلي است رونده و بي نهايت زيبا

   

تنها مطالب و مقالاتي که با نام جبهه ملي ايران - ارو‌پا درج ميشود نظرات گردانندگان سايت ميباشد .