چند شعر از سعید بیابانکی

 

برج های طویل سیمانی

محو کردند خانه هامان را
کوچه های عریض طولانی
دور کردند شانه ها مان را
 
خانه هایی که برکت نان داشت
گرچه بی رنگ بود و خشتی بود
خانه هایی پر از ترنج و انار
میوه هایش همه بهشتی بود
 
شانه هایی که تا به پا می خاست
دست هایش به آسمان می خورد
شانه هایی که در غم و شادی
موج می شد تکان تکان می خورد
 
خانه هایی که بوی مطبخ داشت
بوی نان هم سحر گهان گاهی
شانه هایی صبور و نا آرام
کو ه های بلند و کوتاهی
 
وسط  کوچه مانده ام تنها
با من انگار خانه ها قهرند
آی بن بست های تو در تو
دوستانم کجای این شهرند ؟
 
از ته کوچه قهر می اید
به گمانم زنی جوان باشد
نام این کوچه کاش مثل قدیم
کوچه ی آشتی کنان باشد ...!

 

بایاد زنده یاد عمران صلاحی
 
 در تونل شکسته ی شب این صدای کیست
این سوت دردناک تمام قطارهاست
گلدان سرد خالی ما پشت پنجره
چشمان خاک خورده و چشم انتظار ماست
 
 
ای بچه ی جوادیه بی تو در آسمان
پنچر شدند چرخ تمام ستاره ها
بیتی برای مرثیه مارا کمک نکرد
ازهم گسیختند همه چارپاره ها
 
 
این خنده نیست بغض ترک خورده ی من است
در چارچوب چهره ی من نقش بسته است
گلدان سرد خالی ما با هجوم باد
افتاده است از لب ایوان شکسته است
 
 
رنگین کمان شادی و غم ! شاعر نجیب !
تلفیق ناب بغض و تبسم سفر به خیر
خط خورده است بر لب من خط خنده ها
لبخند تکه تکه ی مردم سفر به خیر

 

 

انار پر ترک ....
چهارم مهرماه من سی و هشت مهررا پشت سر گذاشتم .این شعرهمان شب متولد شد :
 
اناری پرترک از شاخه افتاد
سر شب بی صدا تو حوض خونه
نفهمید و یهو پخش و پلا شد
همه دار و ندارش دونه دونه
 
تموم ماهیا تو حوض اون شب
صدایی توی تاریکی شنیدن
پریدن روی پاشویه نشستن
اناری پرترک رو اب دیدن
 
انار پرترک تنهای تنها
دلش صد تیکه شد تو اون سیاهی
یهو اون ماهیای با محبت
شدن بی رحم عین کوسه ماهی
 
به جون اون انار افتادن و ...آخ
نخوردن آب ها اصلا تکونی
چی شد از اون انار تیکه پاره
نه جونی موند نه دونی نه خونی ؟
 
اناره یادش اومد اون شبا رو
که اون بالا بالاها آشیون داشت
برای ماهی یا لالا یی می خوند
لبی خندون دلی از غصه خون داشت
 
دلش خون بود مبادا تو دل شب
بیاد باد  و  رو  آبا  چین بیفته
نمی دونس که تیکه تیکه می شه
ازاون بالا اگه پایین بیفته
 
انار تیکه تیکه تازه فهمید
که دست مهربونش بی نمک بود
رفیقا م کا شکی روزی بفهمن
دل من اون انار پر ترک بود ...!
                                       

 

انتظار
 
خداکند که بهار رسیدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
 
چو گرد بر سرراهش نشسته ام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
 
هزار دست پراز خواهشند و گوش به زنگ
که آن انارترین روز چیدنش برسد
 
چه سال ها که دراین دشت منتظر ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
 
براین مشام و براین جان چه می شود یارب
نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد
 
خدای من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟
 
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن
خداکند که از آن دور توسنش برسد