اینهمه لطف؟!
به بهانه ی هشتم مارس روز جهانی «زن»

 

پیرایه یغمایی

 

براستی ما زنان معطل مانده ایم و نمی دانیم که اینهمه لطف و مهربانی و زبان آوری و نیک گفتاری و خوش سخنی و شیرین دهنی و و نکته پردازی و راز آمیزی را از سوی شاعران، اندیشه ورزان و سخن سنجان ادب فارسی چگونه جبران کنیم!
این نکته آنقدر داغ است که اندیشمند والایی چون شیخ محمود شبستری(۱)- عارف بزرگ قرن هشت-   که از سر جان و جهان می گذرد، از آن نمی گذرد و در کتاب معروفش «گلشن راز» برای اینکه مردان را به راه راست هدایت کند، از خوار داشت زنان مایه می گذارد و می گوید: که: ای مرد از روش این ناقصان عقل و دین ( یعنی زنان)،و از آیین این عجوزه های جاهل(باز هم یعنی زنان) چه خیری دیده ای که مثل آنان رو پوشیده ای و در خانه نشسته ای؟ توجه بفرمایید:
 
چه می گویم حدیث عالم دل
تو را ای سر نشیب پای در گل
جهان آن ِ تو و تو مانده عاجز
ز تو محروم تر کس دیده هرگز
چو محبوسان به یک منزل نشسته
به دست عجز پای خویش بسته
نشستی چون زنان در کوی ادبار
نمی‌داری ز جهل خویشتن عار
دلیران جهان آغشته در خون
تو سرپوشیده ننهی پای بیرون
چه کردی فهم از دین العجایز
که بر خود جهل می‌داری تو جایز
زنان چون ناقصات عقل و دین اند
چرا مردان ره ایشان گزینند
اگر مردی برون آی و سفر کن
هر آنچ آید به پیشت زان گذرکن
 
از شیخ محمود شبستری می گذریم و به نظامی گنجوی (۲)شاعر می پردازیم که با آن نازکی خیال   و آن اندیشه ی لطیف، غنایی ترین منظومه های عاشقانه را آفریده که خواننده را شگفت زده می کند. منظومه های عاشقانه ای که بر طبق روال طبیعی همیشه در یک سر آن قهرمان زنی وجود دارد، اما همین جناب با بی مهری در منظومه ی «خسرو و شیرین»، ضمن اظهار فضل های بسیار در مورد دو رو بودن و بی وفا بودن زنان و قرار دادن آنان در ردیف اسب و شمشیر، در نهایت بی رحمی می گوید که اگر «زن» را می زنی، آنچنان بزن که دیگر از جایش نتواند بلند شود ،   (یعنی به اصطلاح قصد کُشت بزن) :
زنان مانند ریحانِ سفال اند
درون سو خبث و بیرون سو جمال اند
نشاید یافتن در هیچ برزن
وفا در اسب و در شمشیر و در زن
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست
مزن زن را ولی چون بر ستیزد
چنانش زن که هرگز بر نخیزد !
 
سنایی غزنوی(٣)، شاعر والا مقام با داشتن یک ذهنیت عظیم فلسفی، از استادان مسلم شعر فارسی است. ( این را کتاب های تاریخ ادبیات می گویند و البته درست هم می گویند)اما این بزرگ مرد که پیش قراول عارفان و   آموزگار مولانا جلال الدین است، همین پیشنهاد ( زن را بزن!) را با دلیل محکم تری بیان می کند و ادعا دارد که چون ریشه ی کلمه ی «زن» از فعل «بزن و زدن » است، باید با تیرش بزنی( ظاهرا ًایشان پیش رفته ترند و چوب و چماق و لگد و مشت را کافی نمی دانند.) البته این مرد خدا، این دستور را خیلی هم ساده صادر نمی کند، بلکه فحش آبداری هم چاشنی آن می نماید. توجه بفرمایید:
اشتقاقش ز چیست دانی زن؟
یعنی آن قحبه را به تیر بزن (مثنوی حدیقه/ص۶۶۴)
(از بیان بیت های ماقبل و مابعد این بخش که به علت رکاکت و نابهنجاری کلمات، عرق شرم بر پیشانی می آورد، صرف نظر می شود.)
همین شخصیت بزرگوار در جای دیگری بر این ادعاست که داشتن دختر – نعوذ بالله – اصلا ً منحوس است و نکبتی و فلاکت برایت می آورد و تازه اگر بعدها خواستاری برای همسری اش پیدا شود، تو را ننگ و عار می گیرد. حال چطور امر مقدس زناشویی و ادامه ی نسل، به نظر صائب ایشان اینهمه ننگین می نماید، معمایی دیگر است و لابد راه حلی دیگرتر دارد:
 
ور بود خود – نعوذبالله- دُخت
کار خام آمد و تمام نپخت
طالعت گشت بی گمان منحوس
بخت میمون تو شود منکوس
آنکه از نفس اوت، عار آید
دخترت را به خواستار آید
خان و مان بر تو پُر ز عار شود
خانه از بهر وی حصار شود
چه نکو گفت آن بزرگ استاد
که وی افکند شعر را بنیاد،
« کان که را دختر است، جای پسر
گر چه شاه است، هست بد اختر!»
 
نظریات تکان دهنده ی سنایی گاه آنقدر متقن بیان می شود که آدم را به این فکر می اندازد که نکند واقعا ً راست می گوید! مثلا ً او در جایی ادعا می کند که این زنان بسیار مکار و خطرناک اند و یکی از جنس همین ها بود که یوسف را ده سال به زندان انداخت و بی گمان در مورد تو هم که فکر و ذکرت زن است، این اتفاق خواهد افتاد و خلاصه باید حواست را جمع کنی و « حجره ی عقلت » را از فکر زنان پاکیزه گردانی:
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس تو را کی خطری دارند این بی خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چه کند صحبت او با دگران؟
حجره ی عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پرعبران
 
و همین جناب در جای دیگری به مردان نصیحت می کند که اصلا ً برای چه زن می گیرید؟ بروید و برای خودتان کنیزکی بخرید که چنین و چنان باشد. اگر از او هم سیر شدید، چه غم؟ زر عیار در کف دارید و می توانید بروید و یکی دیگر بخرید.
یکی باید از این شاعر که اینهمه غزل های زیبای عاشقانه سروده، بپرسد که پس تکلیف عشق در این میانه چه می شود؟
زن مخواه و ترک زن کن کاندرین ایام بار
زن نخواهد هیچ مردی تا بمیرد هوشیار
گر امیر شهوتی، باری کنیزک خر به زر
سرو قد و ماهروی و سیم ساق و گلعذار
تا مراد تو بود با او، بزن بر سنگ سیم
ورمزاج از او بدل گردد، بود زر عیار
 
زمان، زمان تازش است و خوب البته اسدی طوسی(۴) هم حقی دارد و حیف است که دِین خود را ادا نکند.   پس او هم با دو دو تا کردن به این نتیجه می رسد که ارزش زن نصف ارزش مرد است. حالا از کجا به این کشف کشّاف رسیده ، الله اعلم . ولی آقای اسدی طوسی به این هم بسنده نمی کند و زنان را در شعر به درختی مانند می کند که اگرچه ظاهرا ً تر و تازه و سبزند، ولی در باطن میوه و بارشان زهر است و همه را زهرآگین می کنند و   شما ای مردان الحذر الحذر از فریب و دستان آنان! و تازه آخر کار هم دست به دعا بر می دارد که خدایا نسل دختر و زن ور بیافتد و از خودش نمی پرسد که «اگر زن نبود، من کجا بودم؟»
افاضات اسدی طوسی را با هم زمزمه می کنیم که سکر آور است:
 
زن   ار چه دلیر است و با زور دست
همان نیم ِ مرد است، هر چون که هست
هر آن کو نترسد ز دستان زن
از او در جهان رای دانش مزن
ز دستان زن هر که ناترسگار
روان با خرد نیستش سازگار
زنان چون درخت اند، سبز آشکار
ولیک از نهان زهر دارند بار
چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد به جز خاکش افسر مباد
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و بهترین ننگ اوست
اکنون چشم مان را به جمال شعر خاقانی(۵) روشن می کنیم که نظر ایشان بیشتر از هر شاعر دیگری، زنان را به اوج اعلا پرواز می دهد! این شاعر در نهایت بغض و خشم هر چه ناسزا دارد، همه را نثار زنان نیکو سیرت می کند و خوب دیگر واضح است که تکلیف زنان بد چه خواهد بود. توجه بفرمایید:
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک، تا به بد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده وَ صد چه رسد!
در جای دیگر – که براستی خصلت انسانیت زیر سئوال می رود-   تولد دختر را سرافکندگی و مرگش را فرخندگی می داند  
سرفکنده شدم چو دختر زاد
بر فلک سر فراختم چو برفت
بودم از عجز چون خر اندر گِل
بر جهان اسب تاختم چو برفت
 
اینک به دیدار امام محمد غزّالی عارف قرن پنجم می رویم که به گفته ی خود چهل سال در دریای علوم دین غواصی کرده و به جایی رسیده، و بر سر چند و چون جهان و من و تویی ها زنجیر افشانده است، اما در کتاب معروف خود «نصیحه الملوک» فصلی را به خلق و خوی زن اختصاص داده و احادیث و اخبار و حکایات بسیار « اندر صفت زنان و خیر و شرّ ایشان» آورده و از آن جمله گفته است که:
« آبادانی جهان از زنان است و آبادانی بی تدبیر هرگز راست نیاید و گفته اند که شاوروهّن و خالفوهّن ... و به حقیقت هر چه به مردان رسد، از محنت و بلا و هلاک، همه از زنان رسد، و آخر از ایشان کم کس به مراد و کام دل رسد.»
در جای دیگر می گوید: « واجب است بر مردان، حق زنان و سر پوشیدگان خود نگاه داشتن، از روی ترحّم و احسان و مدارا... از این روی واجب آید بر خداوندان خرد(یعنی مردان) که بر زنان رحیم باشند و بر ایشان ستم نکنند که زن در دست مرد، اسیر و بیچاره است و نیز واجب آید مردان را که با زنان مدارا کنند، زیرا به خرد ناقص اند و از جهت کم خردی ایشان است که هیچکس به تدبیر ایشان کار نکند و اگر به گفتار زنان کار کند، زیان کند.»
این جناب در جایی دیگر چنان از زن نام می برد که انگار یا خودش شیطان است و یا دست آموز شیطان. و منتظر است که شیطان اشاره کند تا با سر بدود، چنانکه در ذکر خصلت هایی که«حق تعالی زنان را بدان عقوبت کرده» می گوید:
چون حوّا در بهشت نافرمانی کرد و از آن درخت گندم خورد، حق تعالی زنان را بر ده ( =۱۰) چیز عقوبت فرمود کردن. بدان که جملگی خوی زنان بر ده گونه است و خوی هر یک به صفت چیزی از حیوانات ماننده است: یکی چون خوک، دوم چون کَپی (= بوزینه)، سه دیگر چون سگ، چهارم چون مار، پنجم چون استر، ششم چون کژدم، هفتم چون موش، هشتم چون کبوتر، نهم چون روباه، دهم چون گوسفند.» هزاران الحمد الله که در زمان کتابت این راز سر به مُهر، هنوز پدیده ای به نام باغ و حش وجود نداشته تا ایشان جانوران دیگر را هم یدک کش خوی زنان کنند!
از بقیه ی فرمایشات بی بدیلشان - که بسیارهاست- می گذریم تا به به دیگران برسیم.
 
فخرالدین اسعد گرگانی(۶)، منظومه سرای قرن ششم هم ... بله ...، او هم در «ویس و رامین» از زبان رامین نقل قول می کند که:
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش ناتمام اند
ازیرا خویش کام و زشت نام اند
دو کیهان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آید، بجویند از خرد نام
و در جایی دیگر از بدخویی و بی وفایی زنان ناله ها سر می دهد و آنان را لایق مهرورزی و دلبستگی نمی داند و آخر کار هم مهر زنان را به دُم خر تشبیه می کند، چه می شود کرد شاید این شاعر عاشقانه پرداز، با آن احساس لطیف چیز بهتری را برای تشبیه کردن گیر نیاورده است:  
هزاران خوی بد باشد در ایشان
سزد گر دل نبندد کس بر ایشان
بود مهر زنان همچون دُم خر
نگردد آن ز پیمودن فزون تر
 
بابا افضل(۷) قدم را جور دیگر برمی دارد و ستیزه گری را در قالب نمادین هدیه می فرماید:
عقل مر نفس را چون پدر است و طبع چون زن و مر نفس را دو جهت هست که به هر دو گراید. گاهی سوی عقل می گراید به مناسبتی که میان فرزند و پدر باشد و آن عقل طبیعی حقیقی است و گاهی سوی طبیعت همی جنبد به آرزویی که میان مرد و جفتش باشد و این عقل عرضی زایل باشد. پس بیاندیش ای نفس؛ که مرد چون با زن خالی ماند، زن بر چه صفت با وی بازی در گیرد و خندنده و چاپلوس شود و به سخن نرم و آهسته وی را بفریبد و ظاهر آنچه نماید، بدو به باطن آنچه ازو پوشیده باشد، نماند( = آنچه ظاهرا ً به او نشان می دهد، با آنچه در باطن از او می پوشاند، مثل هم نیست) تا مرد را به بندگی خود به کار دارد و به هلاک جای ها در بَرَد. پس بنگر ای نفس که زن چگونه شهد با زهر کشنده به هم در آمیزد و ...... الی آخر .
وی در پایان این بحش، کلمات گران سنگ خود را با چند رباعی تزیین می نماید که به یک نمونه از آنها میهمان می شویم:
 
گر عمر عزیز، خوار خواهی، زن کن
در دیده اگر غبار خواهی، زن کن
ماننده ی اشتران بختی شب و روز
در بینی اگر مهار خواهی، زن کن
 
عبید زاکانی(٨) هم به بسیارها زنان را نواخته که فعلا ً به یک رباعی که در آن زنان را بی هدف و ولگرد می شمارد، کفایت می کنیم:
 
ای دل بگزین گوشه ای از ملک جهان
زین شهر بدان شهر مرو سرگردان
همچون مردان موزه بکن، خیمه بسوز
با چادر و موزه چند گردی سرگردان
 
اوحدی مراغه ای (۹) اصلا ً کلاس درسی به رایگان برای مردان قرن هفت و هشت   باز کرده و در آنجا به تعلیم و تعلّم آنان مشغول است و هر چه را که بلد نیستند، یادشان می دهد. آقای اوحدی اصلا ً دشمن شماره ی یک سواد آموزی زنان است و فرمایش می کند که زن قلم و دوات به چه کارش می آید؟ «کاغذ او کفن، دواتش گور» . توجه بفرمایید:
زن چو خامی کند بجوشانش
رخ نپوشد، کفن بپوشانش
زن بد را قلم به دست مده
دست خود را قلم کنی، زان به
زان که شوهر شود سیه جامه،
به که خاتون شود سیه نامه
چرخ زن را خدای کرد بحل
قلم و لوح، گو به مرد بهل
زن چو خطاط شد بگیرد هم
همچو بلقیس عرش را به قلم
کاغذ او کفن، دواتش گور
بس کند گر کند به دانش زور
آنکه بی نامه، نام ها بد کرد
نامه خوانی کند، چه خواهد کرد؟
دور دار از قلم لجاجت او
تو قلم می زنی، چه حاجت او؟
او که «الحمد» را نکرد درست،
«ویس و رامین»، چراش باید جست؟
..................
..................
.................
.................
 
تاق باید شد از چنان جفتی
که همین خیز داند و خفتی
زن چو بیرون رود، بزن سختش
خودنمایی کند، بکَن رختش
ور کند سرکشی، هلاکش کن
آب رخ می برد، به خاکش کن
چون به فرمان زن کنی ده و گیر
نام مردی مبر، به ننگ بمیر!
پیش خود مستشار گردانش
لیک کاری مکن به فرمانش
راز خود بر زن آشکار مکن
خانه را بر زنان حصار مکن
عشق داری، به زن مگوی که هست
که ز دستان او نشاید رست
زن بد، کار خویش خواهد کرد
پس ببندی، ز پیش خواهد کرد
زن چو مار است زخم خود بزند
بر سرش نیک زن، که بد بزند
 
جامی(۱۰) سراینده منظومه های زیبا و عاشقانه ی «هفت اورنگ» در هر اورنگی – جا به جا- زبان به زن ستیزی می گشاید:
در مثنوی یوسف و زلیخا (اورنگ پنجم) در مورد مکر زنان ندا سر می دهد که:
زکید زن دل مردان دونیم است
زنان را کیدهای بس عظیم است
عزیزان را کند کید زنان خوار
به کید زن بود دانا گرفتار
زمکر زن کسی عاجز مبادا
زن مکّاره خود هرگز مبادا
در اورنگ ششم «مثنوی لیلی و مجنون» شرح مبسوطی از خلقت بیهوده ی زن به دست خواننده می دهد:
زن کیست؟ فسون سحر و نیرنگ
از راستی اش، نه بوی نه رنگ
زن صعوه ی سرخ زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
گر بگذاری، شود هواگرد
وربفشاری بمیرد از درد
نخلی است، ولی زموم بسته
کز یک جنبش شود شکسته
نه از گل او مشام مشکین
نی میوه ی او به کام شیرین
بر وی همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا کزو شکستند
در اورنگ دوم، مثنوی «سلامان و ابسال» باز هم باورمندی کژ و کوژ خود را در مورد زنان عنوان می کند و می گوید:
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بیخ عمر کن
زن چه باشد؟ ناقصی در عقل و دین
هیچ ناقص نیست در عالم چنین
بر سر خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای در زرگیری او را تا به سر
جامه از دیبای ششتر دوزیاش
خانه از زرین گلن افروزیاش
لعل در آویزه ی گوشش کنی
ثوب زرکش ستر شب پوشش کنی
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه زجام گوهری،
آبش ار از چشمه کوثر دهی
میوه چون خواهد زتو همچون شهان،
نار یزد آری و سیب اصفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله اینها پیش او هیچست هیچ
گویدت ک «ای جان گداز و عمر کاه
هیچ چیز از تو ندیدم، هیچ گاه»
گرچه باشد چهره اش لوح صفا
خالی است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداری که دید؟
غیر مکاری و غداری که دید
جامی بسیار متقن و استوار بر این باور است که:
زن از پهلوی چپ شد آفریده
کس از چپ، راستی هرگز ندیده
 
خواجه رشید فضل الله همدانی (۱۱)، که« ذکر عورات را روا نمی داند» در مکتوبی به پسرش خواجه جلال الدین – حاکم روم – اندرز می دهد که:
« با زنان بسیار صحبت مکن که قربت ایشان مُخل وقار و آرامش ومقل اعتبار است.»
 
ناصر خسرو (۱۲) که چهل سال از عمرش را به لهو و لعب گذرانده و   از انجام هیچگونه فسق و فجوری کوتاهی نکرده و بعد از آن خواب نما شده و دست از کارهای بد و بیراه کشیده، و به منطقیان گراییده، در تولد دوباره ی خود اولین نطقش به زنان می تازد و آنها را نامحرم به اسرار می خواند:
مگو اسرار حال خویش با زن
که یابی راز فاش از کوی و برزن
در جای دیگری زنان ناقصان عقل و دین می داند و به مردان سفارش می کند که آنها را مرده بیانگارند و روش آنان را در پیش نگیرند. و انگار نه انگار که این مردگان تا چندی پیش مونس دل و آرام جان او بوده اند:
به گفتار زنان هرگز مکن کار
زنان را تا توانی، مرده انگار
زنان چون ناقصان عقل و دین اند،
چرا مردان ره ایشان گزینند ؟
منه بر جان خود بار زر و زن
قدم بر تارک این هر دو بر زن!
 
خواجه نظام الملک(۱٣) در کتاب خود سیاست نامه صفحه ی ۲۱۷ «اندر معنی اهل ستر و حرم و حد زیردستان» حکم می کند که : «زنان اهل سترند و کامل عقل نباشند، و غرض از ایشان گوهر نسل است که بر جای بماند و هر چه از ایشان اصیل تر، بهتر و شایسته ترو هر چه مستوره تر و پارسا تر، ستوده تر و دلپذیرتر.» در صفحه ی۲۲۱ همین کتاب به نقل قول از پیغمبر اسلام می گوید که :« با زنان تدبیر در کارها کنید، اما هر چه ایشان گویند چنین باید کرد، به خلاف آن کنید تا صواب آید چرا که در خبر این است: شاورروهن و خالفوهنّ. اگر ایشان تمام عقل بودند، پیغامبر علیه السلام نفرمودی خلاف رأی ایشان رفتن.»
 
پِر واضح است که خواجه مسعود قمی هم نباید از این قافله جا بماند، پس بدینگونه گل می کند:
 
زن در خور مهر و کین نباشد
زن باشم اگر چنین نباشد
ای وای کجا گشایم این درد
کز زن طمع وفا کند مرد
زن رخنه گر یقین مرد است
زن ناقص عقل و دین مرد است
زن ریخت به خاک آب مردان
گر مردی ازو عنان بگردان!
 
نویسنده ی «قابوسنامه» (۱۴) رسم جاهلی زنده به گور کردن دختران را می ستاید و می گوید:
دختر نابوده به
و چون بوده باشد، به شوهر به
                              یا در گور
 
و صد البته که انوری(۱۵) هم باید در این میانه خودی نشان بدهد، پس قلم بر دست می گیرد و می نویسد:
زن چو میغ است و مرد چون ماه است
ماه را تیرگی ز میغ بود
بدترین مرد اندر این عالم
به بهینه زنان دریغ بود
هر که او دل نهد به مهر زنان
گردن او سزای تیغ بود
در جای دیگری با نهایت بی رحمی – انگار نه انگار که رگ و ریشه ای شاعرانه دارد و نامش به شعر ثبت شده – ادعا می کند که حتا زن خوب هم سزاوار این است که ببری و درون چاهش بیاندازی، آن هم کجا؟ جایی که فریاد رسی نباشد که از چاه درش بیاورد. زن بد که دیگر جای خود دارد لابد به زعم ایشان باید صد مرتبه در چاه انداخته شود و کسی نباشد که درش بیاورد و صد مرتبه بمیرد. زهی به این احساس لطیف شاعرانه:
گفت با خواجه یکی روز از این خوش مردی
خنک آن کس که زن خوب بمیرد او را
زن چه را شاید؟ آن را که بری بر سر چاه
در چه اندازی و کس نی که بگیرد او را !
 
حال خیال می کنید که شاعران جدید تر آیا از سر این طرز تفکر گذشته اند؟
لا والله ! چرا که این اندیشه های پوسیده تا دوره ی معاصر هم کشیده شده و به صورتی دیگر هزینه این شعرهای پوشالی گشته است. مثلا ً همین آقای سید اشرف گیلانی(نسیم شمال) (۱۶) درست است در شعری «دوزنه» بودن را ملامت می کند و مردان را سفارش می دهد که وفادار باشند و بیش از یک زن نگیرند و پیمان زناشویی اولین را ارج بگذارند و چه و چه ها ...   و مثال های بیمزه ای هم می آورد، اما همه ی این سفارش ها نه برای حمایت از زن ، بلکه برای راحتی و آرامش خیال مردان است، و می خواهد به آنها دشواری ها و مصائب این عمل را یادآور شود. توجه بفرمایید:
 
اگر چه فال بین گفته است در فال
دو زن در طالعت دیده ست رمال
ولی امسال با این وضع و احوال
ز یک زن بیشتر بردن خلاف است
 
به عهد دولت خاقان مغفور
که می زد طعنه اقبالش به فغفور
سه زن بگرفت یک رمال و شد کور
ز یک زن بیشتر بردن ....
 
شنید ستم به عهد شاه عباس
سیاهی بود نامش حاجی الماس
سه زن بگرفت، شد لطف سرش تاس
زیک زن بیشتر ...
 
دو زن در خانه‌ات بی حرف و تشویش
نمایند از سبیلت وصله بر ریش
ز تو دوری کند بیگانه و خویش
ز یک زن
 
زن اول به تو حرمت گذارد
زن دوم دمار از تو بر آرد
زن سوم به خاکت می‌سپارد
ز یک زن ....
 
این طرز تفکر به اینکه آدم   شاعر معمولی باشد یا ملک الشعرا دخلی ندارد، چنانکه بهار(۱۷) هم که ملک الشعرای شاعران است، چیزی بیشتر از این نمی گوید که هیچ، بلکه چاشنی اش را زیادتر هم می کند:
خانم آن نیست که جانانه و دلبر باشد
خانم آن است که باب دل شوهر باشد
بهتر است از زن مه طلعت همسر آزار
زن زشتی که جگرگوشه شوهر باشد
زن یکی بیش مبر زان که بود فتنه و شر
فتنه آن به که در اطراف تو کمتر باشد
ملک الشعرا در جایی دیگر ادعا دارند که با زن که مثل پیاز تو در تو و معما گونه است و هنری بجز زادن ندارد، در حقیقت کارگاه انسان سازی است، وارد مشورت و صلاح دید کار خود مشو که پشیمان می شوی:
راست خواهی زنان معمای اند
پیچ در پیچ و لای در لای اند
زن بود چون پیاز تو در تو
کس ندارد خبر ز باطن او
خویش را صد قلم بَزک کردن
غایتش زادن است و پروردن
در طبیعت، طبیعت ثانی است
کارگاه نتاج انسانی است
زن به معنا طبیعتی دگر است
چون طبیعت عنود و کور و کر است
هنرش جلب مایه و زاد است
شغل او امتزاج و ایجاد است
آورد صنعتی که جان دارد
هر چه دارد، برای آن دارد
ای که اصلاح کار زن خواهی
بی سبب عمر خویشتن کاهی
زن اگر جاهل است و گر داناست
خودپسند است و خویشتن آراست
کاش یک نفر پیدا می شد که به این شاعر گرامی بگوید : خوب اگر یار زیبا روی شما، خود را نمی آراست و «زلفای قجری» را کوتاه نمی کرد، زیباترین غزل آن حضرت با گویش حراسانی چگونه نطفه می بست؟ (۱٨)
  زلفای قجریر( قجری ر) درهم و بشکسته مکن واز
درهای سلامت ر به روم بسته مکن واز
 
دیگر از معاصران زن ستیز رهی معیری (۱۹) است که در زندگی هرگز زن نگرفت و خوب و بد زن را تجربه نکرد، اما چرا این گرانمایه، زن را بدخو ،تند مزاج، دل شکن، ناپارسا و خلاصه هزار و یک فرقه ای می شمارد، معلوم مان نیست. مگر اینکه بگوییم برای اینکه او هم از دیگر شاعران عقب نیافتد، زار می زند، و می توان همه ی این ناله ها و گلایه ها را به حساب پیروی و تقلید گذاشت:
چند بیتی از قصیده ی طولانی « خلقت زن»   رهی را هم با هم می خوانیم که حیف است نخوانیم و حظّی نبریم:
الهی در کمند زن نیافتی
وگر افتی به روز من نیافتی
میان بربسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بدخو بلای جان مرد است
زنان چون آتش اند از تند خویی
زن و آتش ز یک جنس اند، گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد!
 
آری ... آری از این دست محبت ها و نوازش ها در ادبیات فارسی نه تنها از سوی شاعران و اندیشمندان درجه ی سه و چهار بلکه از سوی شاعران و متفکران درجه اول ادب فارسی از جمله سعدی و فردوسی و مولانا جلال الدین   به زنان بسیار روا داشته شده که در حوصله ی این مجال اندک نیست. آنقدر زیاد است که شاید شما هم با خود بیاندیشید که ما زنان با این بضاعت اندک – در هتاکی- ، چگونه بایدمان آنها را جبران کرد!
 
 
Pirayeh۱۶٣@hotmail.com
 
ماخذ:
سیمای زن در فرهنگ ایران/جلال ستاری/نشر مرکز/ چاپ اول۱٣۷٣/ تهران
گفتمان بسیار آزاد و صریح / زن ستیزی در اشعار فارسی/ سایت اینترنتی
ابوتراب خسزوی/تصویر زن در آثار هوشنگ گلشیری/ باز تولید لکاته در ادبیات داستانی
سایت اینترنتی مثبت من/رضا علیجانی/ نگاهی گذرا به زن در بستر تاریخ
 
پانویس:
۱ - شیخ محمود شبستری، شاعرو عارف مشهور قرن هشتم
۲ – نظامی گنجوی، بزرگترین داستان سرای منظومه های عاشقانه در قرن ششم.
٣ - سنایی شاعر بزرگ قرن شش و هم اوست که مثنوی عشق نامه را در ۱۰۰۰ بیت سروده است.
۴ - اسدی طوسی، شاعر قرن پنجم که حماسه سرا بوده است.
۵ - خاقانی شروانی بزرگ ترین قصیده پرداز قرن شش
۶ - فخرالدین اسعد گرگانی شاعر قرن ۵ و ۶ که بازمانده ی یک داستان کهن ایرانی «ویس و رامین» را به زیبایی به نظم کشیده است. این داستان، سزمشق نظامی برای پرداختن داستان « حسرو و شیرین» و نیز سرمشق خواجو کرمانی برای سرودن منظوه ی « سام نامه » شده است.
۷ -- «افضل الدین مرقی کاشانی(بابا افضل)»   از حکما و ادبای قرن هفتم.
٨ – عبید زاکانی، شاعر طنز پرداز قرن هشتم.
۹ - اوحدی مراغی/مراغه ای(متحلص به صافی)شاعر قرن هفتم و هشتم
۱۰ – عبدالرحمان جامی، شاعر و منظومه پرداز قرن دهم.
۱۱- خواجه رشید فضل الله همدانی مورخ قرن هفتم، صاحب کتاب مجمع التواریخ.
۱۲ - ناصر حسرو شاعر قرن پنجم که در چهل سالگی خوابی دید و بر اثر آن تغییر یافت و به راه منطقیان افتاد.
۱٣ - حواجه نظام الملک از شخصیت های مهم سیاسی-فزهنگی قرن پنجم هجری است. در طوس به دنیا آمد و سی سال از عمرش را به وزارت بود. و تجارب سال های وزارت را در کتابی به نام سیاست نامه گرد آوری کرد.
۱۴ - قابوس نامه کتابی است در اخلاق، تالیف عنصرالمعالی قابوس‌ دانشمند قرن پنجم. وی این کتاب را در ۴۴ فصل و خطاب به فرزند خود نوشته است.
۱۵ - انوری ابیوردی از شاعران قرن ششم هجری است که در ریاضی و نجوم هم دست داشت.
۱۶ - سید اشرف الدین گیلانی/نسیم شمال شاعر و نویسنده ی معاصر و سرپرست روزنامه ی فکاهی و پر حواننده ی « نسیم شمال».
۱۷ - محمد تقی بهار ملقب به ملک الشعرا: شاعر، نویسنده و سیاستمدار معاصر و مدیر روزنامه های بهار و نوبهار.
۱٨ - غزلی زیبا و عاشقانه به گویش خراسانی با این مضمون:
زلفای قجریر( قجری ر) درهم و بشکسته مکن واز(=باز)
درهای سلامت ر به روم بسته مکن واز
گر ما ر مخی (می خواهی)   ها ، نمخی   نه ، دو کیلمه ( دو کلمه )
این بار مو ر مثل همه بار خسته مکن واز
یار اینجیه(اینجاست) ، امشو مخن آواز موذن !
تا م (تو هم) خادم مسجد ، در گلدسته مکن واز
از زلف   کُتا ( کوتاه ) ابروی پیوسته شو   و روز
عمرم   ر کُتا ، رنجم و پیوسته مکن واز
۱۹ - محمد حسن رهی معیری متخلص به رهی شاعر و ترانه پرداز معاصر
 
 

هشتم مارس 1386

 

   

تنها مطالب و مقالاتي که با نام جبهه ملي ايران - ارو‌پا درج ميشود نظرات گردانندگان سايت ميباشد .