گرچه تفسير زبان روشنگر است

ليک عشق بي زبان روشنتر است

                                       جلال الدين مولوي بلخي

 

براي مجسمه سازان و فرهنگ سازانِ ِآينده ساز

 

 

براي مردان وزناني که خود را خُرد وخمير و گِل ميکنند تا فردوسي وار بسازند ماندگار. براي آناني که جان و افکار خود را در اجسام بي جان به نمايش ميگذارند، يا اينکه کار و انديشه خود را به آيينه ماندگار تاريخ و آينده ميسپارند تا هميشه چون ستاره هاي تابناک در آن ديده شوند.

انديشمند چون مجسمه سازي، مجسمه آينده خود را ميسازد. او ميداند که زندگي انسان کوتاه و رفتني است. پس خود را بايد به تاريخ سپرد تا در آينده هاي دور بدون آنکه ما حضور داشته باشيم، گذشته ما در تاريخ و زندگي شورانگيز، حضور پيدا کند، زرافشاني کرده بدرخشد و سخن بگويد. مبارزان راه آزادي و بويژه زندانيان سياسي ما، بيشک ازين دست آدميانند.

آنها در تلاشند، که اين يادگاري ماندگار، نمير، دلپذير و کم نظير را از خود برجاي گذارند. اين دليرزنان و دلير مردان فروزنده تبر بر ريشه بيداد مي زنند، به هنگاميکه چون احمد باطبي درفش خونين کاويان برسر ميگيرند تا هر چه بيشتر گنج وجود خود را به خدمت مردم در آورند.

خوب چو نگاه کني مي بيني که آنان دارند روح خود را در مجسمه آينده خود ميدمند، تا جاودانه يادگارشان گردد. تا بعدها هرگاه چهره دلپذير آزادي و نگاه زلال دمکراسي را ديديم، ناخودآگاه پايه گذاران و فداکارانِ ِ راه تثبيت آن را به يادآوريم. بيشک آنان در آيينه چهرهٌ آينده ديده خواهند شد.

به اميد آينده اي آزاد، دلپذير و کم نظير براي انسان، ايران و همه کره زمين زخمي ما.

 

کوزه، مجسمه (آئينه)

و اما، چرا کوزه؟ زيرا، کوزه گري در سرزمين ما، از قدمتي و احترامي ديرينه برخوردار است، همچون شراب چهل ساله. و اين احترام ده چندان ميشود، وقتي که ميبينم دانشمند پير نشابور چو يار به خانه ميکشد، کوزه به شانه مي کشد. همو، که از کوزه شکن ها، و کوزه هاي شکسته و خالي بسيار ناليده، و به پر آن شکوهمندانه باليده.

 

همه عاشق است و شيدا

نظري به هست دارد

دل خود زدست داده

ِگل ِ خود به دست دارد:

 

اي در سکوت و پرسخن!

مي سازمت دلدار من

تا که ز اميد ِ زمان

تا که ز اندوه جهان

گويي سخن با عاشقان

با عاشقان، با مردمان

مي سازمت از ناي جان

 

تو از مني، تو چون مني

دور از سرايم کي شوي

در دست من چون ني شوي

چوپانم و هي هي شوي

 

تا گرگ پندار بشر

نايد به ره بار دگر

اين گله را آسان برد

تا اوج بي سامان برد.

 

اي در سکوت و پر سخن!

مي سازمت دلدار من

در چشم تو

بس نغمه هاي جان من

پنهان در او، پنهان من

اي خنده خندان من

ا ي گريه درمان من

اي در تو هست

 فرمان من

فرمانده سامان من!

من در توام، تو در مني

آغشته اي با جان من

اي در سکوت و پر سخن!

مي سازمت دلدار من.

چون بنگري در کار من

با تو جهان همکار من

بي تو ُبَود آزار من

اي رونق بازار من!

 

اي شعله آباديم!

گويي سخن از شاديم

از نقشه آزاديم.

 

چون بلبلان در چمن

گويي سخن

از گل چمن، از ياسمن

از يار من

آن خفته در پندار من

از دلبر و دلدار من

از فکر و از کردار من

زنديشه بيدار من

آن آتشين گفتار من

 

اي در سکوت و پر سخن!

مي سازمت دلدار من.

 

گاهي بسوي کوه روي

گاهي بسوي که شوي

اين ره شوي آن ره شوي

تا که مرا همره شوي

وانگه که تو پيدا شوي

همچون دلم

شوريده و شيدا شوي

آئينه ِ رويا شوي

هرجا رود احساس من

هم بيدرنگ آنجا شوي

با خلق گويي بس سخن

از ديد و هم افکار من.

 

اينک شکافم نار را:

اينک شکافم نار را

فردا وهم پيرار را

آ و ببين ديدار را!

با هم چو هستيم يار را

خُمخانه دلدار را

با هم بريم اين بار را

 

دريا شويم بس سينه کش

مستش شويم ديوانه وش

آئيم پيشش کَش به کَش

صد موج بر بالا کنيم

سپيده خون پالا کنيم

سر را فداي دل کنيم

خود را برايش  ِگل کنيم

شوري دگر برجان زنيم

حالي دگر در دل کنيم

چون يافتيم دلدار را.

 

چون يافتيم دلدار را

نيکي دهيم پندار را

انديشه و گفتار را

شوريده گرديم يار را

دريا شويم کردار را:

بي روز و شب

پر تاب و تب

جان را چو کف

آريم به لب

مستي کنيم، ديوانگي

با خويشتن بيگانگي

 

آيد روان و بگذرد

اين روزگار آتشين.

 

وانگه زمان ديگريست

جان در جهان ديگريست

 

چون من نباشم در جهان

در آشکار و در نهان

گويي سخن از کار من

تنها بري اين بار من

گويي سخن تو از  ِگلم

از خرده هاي اين  دلم

آن کوزه را،

آن دسته را

چند عاشق دل خسته را

در گِل بهم پيوسته را.

 

اي در سکوت و پر سخن!

مي سازمت دلدار من

تا در دلم

پيدا، تو ناپيدا کني

آيينه را شيدا کني

آن چهره شيداي تو

آيينه جان من است

گوياي آسان من است

هم رنج و درمان من است

در چهره ات جان من است

صد راز پنهان من است.

 

اي در سکوت و پر سخن!

مي سازمت دلدار من

تا ماندگار من شوي

هم يادگار من شوي

گوياي کار من شوي

افسانه زار من شوي

پاييز من چون ميرسد

فصل بهار من شوي

آيينه دار من شوي

آيينه دار من شوي.

 

ليث الله حبيبي

 leisollahabibi@rambler.ru

 

   

تنها مطالب و مقالاتي که با نام جبهه ملي ايران - ارو‌پا درج ميشود نظرات گردانندگان سايت ميباشد .