يكبار دگر نسيم نوروز وزيد
دلها به هواي روز نو باز تپيد
نوروز و بهار و بزم ياران خوش باد
در خاك وطن ، نه در ديار تبعيد
نوروز! خوش آمدي صفا آوردي!
غمزخم فراق را دوا آوردي
همراه تو باز اشك ما نيز دميد
بويي مگر از ميهن ما آوردي!
بر سفرهي هفت سين نشستن نيكوست
هم سنبل و سيب و دود ِ كُندر خوشبوست
افسوس كه هر سفره كنارش خالي ست
از پاره دلي گمشده يا همدم و دوست
هر چند زمان بزم و نوش آمده است ،
بلبل به خروش و گل به جوش آمده است ،
با چند بهار ، لالهي خفته به خاك ،
نوروز كبود و لاله پوش آمده است!
نوروز رسيد و ما همان در ديروز
در رزم نه بر دشمن شادي پيروز
اين غُصّه مرا كشت كه دور از ميهن
هر سال سر آمد و نيامد نوروز!
نوروز نُماد جاودان نوشدن است
تجديد جواني جهان كهن است
زينها همه خوبتر كه هر نو شدنش
باز آور ِ نام پاك ايران من است
دلتنگ ز غربتيم و شادان باشيم
از آنكه درست عهد و پيمان باشيم
بادا كه چو نوروز رسد ديگر بار
با سفرهي هفت سين در ايران باشيم
اينك دوباره روزهاي سبز نوروزي
بر گونههايم ميوزند از دور
حس ميكنم دارند ميآيند
خواهند آوردن درين غربتسراي تلخ و تارم آه شايد تكّهاي شادي
و جويباري نور.
من نيز ميبايد به سان ِ سالهاي پيشتر – در روزهاي آخر اسفند –
چندي بنفشههاي نورس را كنار شمعدانيها و ميمونها بكارم باز
هر چند اينجا نيست ديگر بوي با بونه
كاكوتي و نعنا
وان دوره گرد آن كولي ِ گمنام
كان سالها – اين روزها – چون پيك و پيغام بهاران ميرسيد از راه
از روستاي رُستن اسفند
با ريشهها و تخم سبزيهاي گوناگون
وز هر گُلي ميخواستي هر چند
بر گونههايم ميوزند از دور باري روزهاي سبز نوروزي
زان سوي درياها ز روي شيب شاليزارهاي دامن البرز
با خويش ميآرند عطر ِ باغ ِ ياد ِ ميهنم ايران
عطري كه در بيداري و خوابم همان ميبويمش با جان
مثل ِ گُلاب قمصر ِ كاشان
من باز ميخواهم نشاها را درون خاك بنشانم
و خانه را با روب و چين در پيشباز سال نو شايستگي بَخشَم *
امّا درونم – آسمان جان من – ابري ست
بادا كه از لبخند خورشيد اميدم جان تاريكم شود روشن
خود را براي شاد بود سال نو بايستگي بَخشَم.