پرسه‌زدن درخاطرات روزهای تبعید مصدق, ماجرای یک گور بی‌نشان و یک تنبیه- الهه محمدی


• وصیت دکتر مصدق این بود که در شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه دفن شود که دکتر فاطمی هم آنجا دفن شده و تختی هم همینطور. تختی هم زیاد برای سر زدن به اینجا می آمد. لذا مصدق وصیت کرده بود که در ابن بابویه دفن شود ولی در عین حال گفته بود چنانچه مخالفت کردند مرا به احمدآباد ببرید در اتاق پذیرایی دفن کنید. …


قلعه احمد آباد چند سالی هست که به روی بازدیدکنندگانش بسته است؛ قلعه‌ای در قلب روستای احمدآبادِ مصدق. در مجاورت روستاهای حسین‌آباد، حسن بکول و قارپوزآباد در بخش مرکزی شهرستان نظرآباد و هفت‌و‌نیم کیلومتری جنوب غربی شهر آبیک.

این ها مقدمه باز شدن درِ قلعه احمد آباد بود. قلعه ای که ۱۰ سال دکتر محمد مصدق را در خود جا داد برای گذراندن روزهای تبعید بعد از کودتا و دستِ آخر هم همانجا ماندگار شد.

«ابوالفتح تک روستا» اینجا روزها گذرانده کنار «آقا». آشپزِ نوکرهایش بوده و حالا سال ها است کلیددار خانه ابدی او است.

انگار برگشته ایم عقب؛ مصدقِ مغموم اتاق به اتاق قدم برداشته در روزگار تبعیدی این خانه و حالا یکی از آشپزهای این قلعه روایتگر آن روزها است؛ «این عکس روی دیوار را می بینی؟ این همان لحظه‌ای است که در دادگاه ارتش بر سر ارتشی‌ها داد می‌زد که بدبخت ها شما مملکتتان را فروخته اید. من نفت را ملی کردم، حالا میخواهید من را اعدام کنید؟! خب اعدامم کنید!»
این ها را می گوید و راه می افتد: «این عکس کابینه اش است، آن هم دکتر فاطمی است. این مرد لحظه ای دکتر مصدق را تنها نگذاشت. حتی پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت را همین مرد به مصدق داد آخر هم جانش را روی همین موضوع گذاشت.»

ماجرای یک گور بی‌نشان

گفت آنجا را می‌بینی؟ کنار آن پله‌ها. آنجا همان جایی است که آن عکس معروف را انداخته. نشسته روی زمین تکیه زده به عصایش.
تک روستا راه افتاد؛ قدم به قدم قلعه آشنای او بود. قفل طبقه پایین را که باز کرد مستقیم رفت سراغ قبر «ارباب» و زانو زد کنار قبر «برای ما ارباب بود. ارباب این روستا و سه روستای دیگر. غلامحسین خان گفت که می خواهد پدرش را برای دفن کردن به اینجا بیاورد ولی وصیت او این نبوده است. وصیت دکتر مصدق این بود که در شهدای ۳۰ تیر در ابن بابویه دفن شود که دکتر فاطمی هم آنجا دفن شده و تختی هم همینطور. تختی هم زیاد برای سر زدن به اینجا می آمد. لذا مصدق وصیت کرده بود که در ابن بابویه دفن شود ولی در عین حال گفته بود چنانچه مخالفت کردند مرا به احمدآباد ببرید در اتاق پذیرایی دفن کنید. به طور امانت در تابوت بگذارید و اگر زمینه مساعد شد، مرا به شهدای ۳۰ تیر منتقل کنید که زمینه مساعد نشده و یک مقدار هم جو بدتر شده. البته نمی دانم چه انگیزه ای باعث شده که این جو بدتر شده. شاید اینها هم نظری نداشته باشند و صلاح می دانند که یک وقت شلوغ نشود و به همین صورت اینجا ممانعت می کنند. هرچند که مدتی در اینجا آزاد بود و مردم برای فاتحه خوانی می آمدند ولی این فاتحه هم الان منتفی شده و گفته اند که حق نداریم کسی را برای فاتحه خوانی به مزار دکتر مصدق ببریم.»

رویش را با پارچه پوشانده اند نه سنگ قبری دارد نه نام و نشانی. فقط عکسش را قاب کرده اند به عنوان نشانه گذاشته اند روی قبر. این مزارِ پدر ملی شدن صنعت نفت ایران است. نور کم رمقی که از پنجره اتاق به قبر او تابیده انگار امتداد حصر او است…

ماجرای یک تنبیه

تک روستا از خاطره ای شخصی می گوید. خاطره ای که به قول خودش برایش درس زندگی شد؛
«دکتر مصدق مردی بود که وجودش بسیار برای جامعه ارزش داشت. از دروغگویی، دزدی، کلک، حقه بازی بدش می آمد. یک نمونه کوچکی که برای خود من رخ داد این بود که یک روز من با کامیون دکتر یونجه بردم تهران که بفروشم. رفتیم به سه راه آذری رفتیم و بارمان را خالی کردیم ماشینمان را باید در گاراژ می گذاشتیم و در کاروانسرای حشمت الدوله می خوابیدیم. موقع برگشت وقتی که سر سه راه عسگری رسیدیم، پاسبان به کامیون ما ایست داد. راننده نگه داشتیم و گفت که برو جریمه را که می نویسد، بگیر. رفتم و گفتم ببین سرکار! ننویس. می دانی ماشین مال کی هست؟ گفت مال دکتر مصدق است، می دانم. گفتم خب، ننویس. گفت آخر نمی شود. من همیشه می نویسم. گفتم نه، ننویس. پاسبان گفت دلیل شما چیست که می گویید ننویس؟ گفتم دلیلش این است که شما به جای ۵ تومان جریمه ای که برای ماشین می زنی، از من ۲ تومان بگیر و ۳ تومانش را ننویس. من هم می نویسم، انعام پاسبان! من پیش خودم فکر کرده بودم که ما از آنجا که آمدیم و مرا با این ماشین فرستاده، بتوانم لااقل کاری انجام دهم که فراخور حالم شود. پاسبان هم گفت که والله دکتر مصدق مرد بزرگی است و اینطوری نیست. مرا به دردسر نیندازی. گفتم نه بابا! من آنجا پیشش هستم. یک جور آبش می کنم، برود. این بیچاره ۲ تومان از من گرفت و ۳ تومان را هم ندادیم.

صبح رسیدیم و صورت خرجمان را دادیم که بالا برود. در حین راه دیدم که صدای زنگ شتری بزرگ که با سیم آویزان کرده بودند، بلند شد. دکتر مصدق دستور می داد که مثلا با من کار دارد، خانمی بود که آن طناب را می کشید و سیدعلی اکبر جویا می شد که با چه کسی کار دارند و مصدق مثلا می گفت که با من کار دارد یا با مباشر یا دیگری. گفت با تک روستا کار دارم. ما در حین اینکه به خانه می آمدیم و بین راه نرسیده بودیم، برگشتیم. من فکر کردم که خدایا چه شده که به این زودی من را خواست؟ حتما خوشش آمده که من ۳ تومان به نفعش کار کرده ام! رفتم و سلام کردم و پرسید که آمدید؟ گفتم بله. گفت آقای تک روستا در صورت خرجتان نوشته اید که انعام پاسبان ۲ تومان. درست است؟ گفتم بله آقا. من پاسبان را دیدم و دمش را دیدم و ۲ تومان به او دادم و ۳ تومان ندادم درحالی که همیشه ۵ تومان جریمه می کرد. گفت درست است همیشه ۵ تومان جریمه پای این ماشین نوشته می شد ولی شما به این صورت نوشته اید.

درواقع او خیلی دقیق بود و ذره بین بود. یعنی هر کاری که در بیمارستان نجمیه انجام می شد، سر ماه می آمد و اینجا می نشست و پاکتهای بزرگ را یکی یکی کنترل می کرد و مهر باطلی «بازدید شد» را می زد و بعد بایگانی می کرد. اینطور نبود که مثلا اینجا نشسته و نداند که در تهران چه می گذرد. خیلی دقیق بود. ما این حرف را زدیم و سرش را تکان داد و گفت که کار بسیار بدی کردی. گفتم چرا آقا؟ گفت چرا ۲ تومان انعام به پاسبان دادی؟ گفتم آقا ۳ تومان به نفع شما شد. گفت نه جانم، خیلی کار بدی کردی. در همین مشاجره ای که می کردیم، مباشر(سیدهدایت) می آمد تا حقوقهایمان را بدهد. سید هدایت را صدا زد و گفت که همراهت پول هست؟ گفت بله آقا. پرسید چقدر؟ گفت ۱۰ تومان. سید هدایت ۱۰ تومان را به آقا داد و گفت که بنویس به حساب آقای تک روستا که دیگر گوشش باشد که از این کارها نکند. گفتم آقا من نمی فهمم چه کار بدی کرده ام؟ گفت می خواهی بفهمی؟ گفتم بله. گفت بنشین. ما نشستیم و گفت پاسبان مملکت قانون مملکت است. تو قانون مملکت را نقض کردی و پاسبان مملکت را دزد کردی.

من آتش گرفته بودم و یکی، دو شب نخوابیدم و با خودم می گفتم خدایا این مرد چرا اینطوری است و با من چرا لج کرد؟ روز سوم مرا خواست و گفت من نمی توانم این را هضم کنم. گفتم آقا دیگر ۱۰ تومان مرا جریمه کرده ای اگر می خواهید مابقی حقوق ما را هم بردارید. دیگر من چیزی ندارم. می گفت که نه کار بدی کرده ای. بیا برو تهران و آن پاسبان را پیدا کن، سه تومان را بده و قبض جریمه را بگیر و بیاور. گفتم آقا من از کجا پاسبان را در تهران پیدا کنم؟ گفت که هر پاسبانی ۲۴ ساعت سر پست است و بعد استراحت است. اگر امروز رفتی و پیدایش نکردی، می روی در خیابان کاخ در آبدارخانه می مانی و می خوابی و صبح که پاسبان سر پست خود آمد قبض جریمه را از او می گیری. پول به من داد و گفت که برو این کار را بکن. این درحالی بود که او تبعید شده بود و مملکت دست کسی دیگر بود اما او هنوز مرد قانون بود. رفتیم و پاسبان از دور مرا دید و گفت که هان! ‌کارت را کردی؟ گفتم دکتر مصدق اینطوری است.

خلاصه من قبض را گرفتم و نزد دکتر آوردم. دید و گفت بله، بارک الله این قبض به آن پاسبان می گوید که دزد نباش، خدمت کن چون حقوق می گیری. شما نگاه کنید! بخدا من گریه ام می گیرد که یک چنین کسی برای ۲ تومان چه بلایی سر من آورد. در دلم می گفتم که خدایا ۱۰ تومان من چه شد؟ اما فقط تشویق می کرد که خیلی خب، جانم کار بسیار خوبی کردی. قبض را گرفت و ما آمدیم اما ۱۰ تومان مرا نداد. بعد از دو، سه روز دیگر غذا پخته بودم که قدری هم خوب نشده بود. خودم دقیقا می دانم که اصلا غذا خوب نبود. فکر کردم که این بار هم ۱۰ تومان دیگر جریمه می کند. خیلی نگران و ژولیده رفتم و گفت که خیلی غذایتان عالی بود. گفتم آقا کجا عالی بود؟ یک ۱۰ تومان در پاکت اطوکرده به من داد. بیرون که آمدم، یواش در پاکت را باز کردم که ببینم چیست؟ دیدم درست همان ۱۰ تومان است منتها آن ۱۰ تومانی که از مباشر گرفت اطوکرده نبود اما ۱۰ تومان من نو و اطو کرده بود. درواقع به این صورت به من برگرداند. او واقعا مرد پاکی بود. حالا یکی می گوید که نماز می خواند؟ می گویم ای بابا شما کی هستید؟! اگر او دلش برای مردم نمی سوخت این بیمارستان به این عظمت را برای مردم به صورت رایگان نمی ساخت که معالجه شوند. به مملکت خیلی علاقه داشت.»

خبرآنلاین

تنها مطالب و مقالاتی که با نام جبهه ملی ايران - ارو‌پا درج ميشود، نظرات گردانندگان سايت ميباشد
بازنشر مقالات با ذكر مأخذ آزاد است