دردنامه‌ی شکنجه در سه دهه‌‌ی پس از انقلاب: علی کلائی


علی کلائینوشتار فوق تنها گامی جهت گشودن بابی است برای بازشناسایی انواع شکنجه در این سال‌ها و شاید گامی جهت افشا و یا رفتن به سویی که دیگر شکنجه را در ایران شاهد نباشیم. تا آن روز اما باید تمام قد در برابر آن ایستاد و هرآن‌چه در توان داشت عملی کرد. این بایدهای انسانی است که ما را انسان‌تر می‌سازد

نیمه شب با صدای خس خس و اصوات نامفهوم بیدار می‌شود. عرقی سرد بر بدنش نشسته و ترس تمام وجودش را فراگرفته. چشم‌هایش دو دو می‌زند تا به تاریکی شب عادت کند. یادش می‌آید که چه خوابی می‌دیده. بعد از ماه‌ها و سال‌ها خاطرات آن شب‌ها و روزها رهایش نمی‌کند. می‌خوابد با امید آن‌که آن روزها و شب‌ها دیگر به خاطرش نیاید. با دیدن آن‌ها در خواب شکنجه می‌شود. “شکنجه”؛ کلمه‌ای که شاید باید در باب آن جستارها نوشته شود.

کنوانسیون منع شکنجه و رفتار یا مجازات خشن، غیر انسانی یا تحقیر کننده مصوب ۱۰ دسامبر ۱۹۸۴است و در قطعنامه‌‌ی شماره‌ی ۴۶/۳۹ مجمع عمومی سازمان ملل متحد با تکیه بر قدرت اجرایی کنوانسیون در تاریخ ۲۶ ژوئن ۱۹۸۷ اجرایی شده است. این کنوانسیون جهانی در بخشی از ماده‌ی اول شکنجه را این‌گونه تعریف می‌کند: “هر عمل عمدی که بر اثر آن درد یا رنج شدید جسمی یا روحی علیه فردی به منظور کسب اطلاعات یا گرفتن اقرار از او و یا شخص سوم اعمال می‌شود، شکنجه نام دارد.”

سخن واضح است. هر رفتاری که موجبات رنجی آن‌چنان شود که در این ماده به صراحت اشاره شده است. اما گاه اهل قدرت، صاحبان اتوریته و زور داران به دنبال توجیه‌هایی می‌روند از آن دست که وضعیت جنگی است و یا حالت خاص است و بمب گذاری ممکن است و شکنجه یک فرد و رفتار مبتنی با شکنجه با یک متهم به نجات دیگرانی ممکن است منجر شود. همان استدلالی که پس از سپتامبر ۲۰۰۱ به ساخت گوانتانامو ختم شد.

هم‌چنین این کنوانسیون در بند دوم و بند سوم هیچ وضعیت و یا شخص خاصی را مجاز بر اعمال و یا توجیه شکنجه نمی‌داند.

مواد و بندها کاملاً مشخص و هویداست. صحبت از سخنرانی اخلاقی یک فیلسوف اخلاق و تجویزات یک دین نیست. سخن از یک کنوانسیون جهانی مورد وفاق ملت‌ها پس از تجربیات سهمگین دو جنگ جهانی و فجایعی چون ویتنام است. کنوانسیون در بحبوبه‌ی جنگ ایران و عراق، درست در زمانی که اسرای ایرانی در حال شکنجه شدن زیر چکمه‌های استخبارات رژیم بعث عراق‌اند، تصویب می‌شود. اما انگار این قوانین بین المللی را بسیار دیرتر باید بخوانند؛ که نمی خوانند و گاه حتی پس از سال‌ها دور شدن از زمان ارتکاب توجیه می‌کنند. چندی پیش بود که احمد فراستی از رهبران عملیات ساواک در برنامه‌ی پرگار تلویزیون بی بی سی، چشم در چشم مخاطب و دوربین می‌دوخت و شلاق را شکنجه نمی‌دانست و می‌گفت کسی که قرار است بمبی بگذارد و ما جایش را نمی‌دانیم، پس مجازیم این‌گونه از او اعتراف بگیریم. کاش کسی بود در آن برنامه‌ی دهشتبار که قربانی و جلاد را در برابر هم گذاشته بودند، از او بپرسد و این کنوانسیون‌های جهانی را برای او و آن تاریخ ندان غیر بی‌طرف بخواند و از ایشان بپرسد که: آیا ای‌نها توافقات بشر مدرن و انسان امروز برای بهزیستی نیست؟ اگر هست پس توجیهات شما چیست و چه می‌گوید؟ اگر هست پس شمایان متعلق به کدام عصر تاریخی هستید؟! شاید زمین شناسی و یا دیرینه شناسی باید پیدا می‌شد و پاسخ می‌داد.

وقتی در باب پدیده‍ای این‌گونه جهانی سخنی می‌رود، یا باید بحث را به صورتی کلی جلو برد و از کلیت‌ها و وضعیت‌های عمومی سخن گفت و یا اگر نیت بر تخصیص سخن است، می‌بایست بحثی مفصل را مستقیم به امر مورد اختصاص رهنمون شد. در بحث شکنجه بگذارید از تجربیات سایر ملل جهان بگذریم. بگذشتنی نه از سر بگذاریم و بگذریم که از سر پرداختن به حوزه‌ای که دغدغه‌ی ما، تعریف خانه‌ی ما و محل همه‌ی داشته‌ها و دیروز و امروز و فردای ماست.

شکنجه در ایران نیز داستانی بس دراز دارد. از سیاست کردن‌هایی که به تنبیه ترجمه می‌شود (و همین دیروز بود در عصری بیش از یکصد سال پیش) تا امروز و تا دیروزش. در عصر پادشاهان ایرانی از آغاز تمدن. داستانش در ایران زمین، داستانی کوتاه قامت نیست. اما این را هم بگذارید تخصیصی تاریخی بزنیم و به عصری برسیم که صاحبان حکومت در عصر انسان مدرن، در قرن مدنیت بشر می‌خواستند حکومت کنند. حکومتشان هم عرفی نبود که هرچه می‌کنند به عرف جامعه و زمین و زمان پیوند بزنند. از خیر می‌گفتند و از عدالت و آزادی. از برابر دیدن حاکم و دیگری در پیش چشم قاضی. از رئوفت و مهربانی حاکمان آرمانی خودشان… اما! امایش را بگذارید گام به گام در سه دهه پیش برویم. که شد حدث ما حدث.

بیش از سه دهه پیش در ایران تحولی بنیادین روی داد. از پس حکومتی که خواندن کتابی که تفکر بر می‌انگیخت، در آن جرم بود و زندان کمیته‌ی مشترک داشت و ساواکی داشت که پشت می‌سوزاند و پوست انسان‌ها را اتو می‌کرد. ویدا حاجبی تبریزی در کتاب “داد و بیداد” نوشته‌ای را با نام “زیبای خفته” از سیمین صالحی در مورد فاطمه امینی نقل می‌کند. “پوست‌های مرده را می‌چیدم، انگار تارهای قلبم را قیچی می‌کردم. متشنج بودم و دست‌هایم می‌لرزید. ولی اشک‌هایم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هیچ نمی‌گفت. حتی تکان نمی‌‌خورد. یک طرف بدنش نیمه‌فلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهایش رسیدم. روز بعد ازش پرسیدم: با چی تو رو این جور سوزوندن؟ ساده و کوتاه گفت: زیر تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ایستاد و پشتم به آهن‌های داغ چسبید. این جوری سوخت. حالا می‌ترسم بازم شکنجه‌ام کنن!”

روایت کاملاً گویاست. قرار بود فردایی بهار بیاید و آزاد و رها شویم. قرار بود دیوی بیرون رود و فرشته‌ای بیاید.

انقلاب

انقلاب شد و از فردای انقلاب به جای یوم المرحمه، یوم الملحمه به راه افتاد و بساط کوبیدن. از پشت بام مدرسه‌ی علوی در شب اول پس از انقلاب شروع شد و به جلو آمد. آن روز اما کمتر کسی به فجایع روی داده اعتراض می‌کرد و ساختار سیستماتیک سرکوبی نیز در میان نبود. یک و تعدادی خلخالی بود که با حکم خمینی درو می‌کرد و چونان برگ خزان انسان‌ها را بر زمین می‌ریخت و به جلو می‌آمد.

روند حوادث به جلو آمد. می‌توان در باب آن بهمن ۵۷ تا خرداد ۶۰ ساعت‌ها و صفحات نوشت و سخن گفت. اما بگذارید این را به زمانی دیگر واگذاریم و به مقطعی برسیم که سوژه‌ی سخن ما، یعنی امر شکنجه، به صورتی سیستماتیک اعمال شد. و کار به جایی کشید که قائم مقام رهبری در نوشته‌ی کوتاهی خطاب به رهبری وقت می‌گوید که “شنیده شد فرموده‌اید: “فلانی [آقای منتظری] مرا [آقای خمینی] شاه و اطلاعات مرا ساواک شاه فرض می‌کند. البته حضرتعالی را شاه فرض نمی‌کنم ولی جنایات اطلاعات شما و زندان‌های شما روی شاه و ساواک شاه را سفید کرده است، من این جمله را با اطلاع عمیق می‌گویم.” {خاطرات حسینعلی منتظری – جلد ۲ صفحه‌ی ۱۲۱۲}

سال‌های دهه‌ی شصت

زندانیان سال‌های دهه‌ی شصت، که به حق دهه‌ی سیاه لقب گرفته، بسیارند. آنانی که پس از سال‌های ۶۴ و ۶۵ و با داستان هیئت عفو رها شدند و یا بخت نجات از ماشین کشتار تابستان ۶۷ را داشتند روایت‌های بسیاری کرده‌اند. بگذارید در این مجال و حوصله ابتدا روایتی را از خاطرات اقای منتظری روایت کنیم. سخنانی که در خاطرات ایشان، صفحات ۵۲۲ تا ۵۲۵ روایت شده است. آقای منتظری از قول آقای جعفر کریمی که بنا به قول آقای منتظری از سوی آقای خمینی برای تحقیق راجع به امور زندان‌ها فرستاده شده بود نقل می‌کند که: “ما رفته‌ایم در زندان حصارک (یا قزل حصار) نزدیک مردآباد. در آن‌جا دیدیم جلوی یک اتاق یک گلیم و پتوی سیاه زده‌اند و داخل آن به قدری تاریک است که روز و شب تشخیص داده نمی‌شود و حدود ۱۰ نفر را در آن زندانی کرده‌اند… رفتیم به یک دختر برخورد کردیم که نجاست خودش را می‎خورد، از بس اذیتش کرده بودند دیوانه شده بود و باز او را در زندان نگه داشته بودند!”

در باب آن سال‌ها، زندانیان رها شده بسیار گفته و نوشته‌اند. حتی مسئله تا مرحله‌ی تشکیل دادگاهی به نام “ایران تریبونال” رفت و خانواده‌های جانباختگان دهه‌ی شصت موفق شدند جمهوری اسلامی را در دو مرحله‌ی “لندن” و “لاهه” محکوم کنند.

ایرج مصداقی، یکی از نجات یافتگان کشتار ۶۷ در کتاب “نه زیستن، نه مرگ” که تلفیقی از خاطرات و گزارش‌های زندان‌های دهه‌ی ۶۰ جمهوری اسلامی است، در جلد اول تیترهای شکنجه‌های جسمی این دهه را بر می شمرد: “کابل زدن و شکنجه‌های توام با آن به مانند زدن کابل به سر یا به آلت تناسلی، لگد کردن پاهای شکنجه شده با پوتین، قطع عضو زیر کابل و یا قطع ناخن و انگشت و نظایر آن، آویزان کردن و بستن دست‌ها به شیوه‌ی قپانی، صلیبی بستن زندانی، آویزان کردن از سقف از دست‌ها و پاها، جوجه کباب که بستن زندانی است و کابل زدن‌های ممتد و نظایر آن – سوزاندن به مانند داغ کردن، سوزاندن نقاط مختلف با سیگار، سوزاندن نقاط مختلف با فندک و حتی سوزاندن عورت با چوب گازوئیلی، سوزاندن با اتو و اجاق برقی و نظایر آن – ضرب و شتم به مانند توپ فوتبال، زدن زندانی با وسایل مختلف و شکستن استخوان‌های بدن او، نگاه داشتن سر زیر آب و نظایر آن – استفاده از دستگاه آپولو – شوک الکتریکی، باتوم برقی و مانند آن – در مورد زنان نیز از تجاوز تا اجبار به برهنه شدن در برابر مردان دیگر اعم از بازجو و غیره تا استعمال اشیاء سخت در مقعد مردان و غیره”

شکنجه‌های روحی از قبیل، شکنجه‌ی روحی زندانی در ارتباط با خانواده، خرد کردن شخصیت زندانی، اعدام مصنوعی، اجبار زندانی به دیدن صحنه‌های خشن، چشم بند و سلول انفرادی نیز امری متداول بود.

اما در این دهه زندانی پس از طی مراحل بازجویی رها نمی‌شد؛ چه آن‌که محکومیتی می‌گرفت و به بند می‌رفت و چه آن‌که محکوم به اعدام می‌شد، تا زمانی که یا جان در بدن داشت و یا حاضر در زندان، متحمل شکنجه‌های گاه به شدت وحشیانه و خرد کننده‌ای قرار می‌گرفت. تنها چند نمونه از شکنجه‌های دوران محکومیت آن سال‌ها عبارت بودند از “نگاه داشتن زندانیان در فضایی بسیار کوچک، بی‌خوابی و سرپا نگه داشتن‌ها، قفس، واحد مسکونی، تابوت و قس علیهذا” فشارهایی که به روان پریشی عده‌ای از زندانیان می‌انجامید و ایضاً حتی مراجعه و تعریف آن برای برخی دیگر هنوز و پس از گذر سالیان با لکنت زبان، اشک و استرس و فشار سنگینی همراه است.

خانواده‌های زندانیان این عصر نیز از الطاف نظام جمهوری اسلامی بی بهره نبودند. کمترینش رفتاری بود که پس از کشتار شصت و هفت با ایشان شد و نشان ندادن جای عزیزانشان.

شکنجه‌‌های دهه‌ی شصت و عصر بنیانگذار جمهوری اسلامی، بالاخص عصر دادستانی لاجوردی هم سیاه بود و هم سفید. هم ناظر به خرد کردن و نابود کردن جسم زندانی بود و هم ناظر به خرد کردن و نابود کردن روح او. اما خشونتی بلاحد در این شکنجه‌ها حاکم بود که گاه برای برخی زندانیان خود می‌توانست مایه‌ی خشم و افزایش روحیه‌ی برخورد با شکنجه‌گر باشد. یعنی آن سطح از خشونت عریان خود در بسیاری از موارد به خشمگین شدن زندانیان و بعد افزایش مقاومتشان به دلیل روحیه‌ی ضدی و مقابله برای بقا و زندگی برای زندانی تبدیل می‌شد.

سخن از شکنجه‌ی سفید شد. با این واژه در ادامه بیش‌تر سروکار خواهیم داشت. بهتر است ابتدا تعریفی از آن داشته باشیم.

شکنجه‌ی سفید

رکساندرا سسریانو، نویسنده‌ی کتاب “کمونیسم و سرکوب در رومانی، تاریخ یک برادرکشی ملی” در مقاله‌ای با عنوان “نگاهی به شکنجه سیاسی در قرن بیستم” که در ژورنالی به نام مطالعات ادیان و ایدئولوژی ها در سال ۲۰۰۶ منتشر شده، شکنجه‌ی سفید را شکنجه‌ای روانی می‌خواند که لزوماً غیرخشن نیست و در قیاس با خشونت سیاه هدفمندتر و موثرتر است و عذاب روانی و فشار روان شناختی‌اش از ریخته شدن خون دردناکتر و عذاب آور تر است. شکنجه‌ی سفید محرومیت حسی و انزوا ایجاد می‌کند که موجب می‌شود زندانی شخصیت و هویت خود را در طولانی مدت از دست بدهد.

شکنجه‌ی دهه‌ی شصت شامل هر دو نوع سیاه و سفید بود با این خصلت که میزان خشونت بیش‌تری داشت و حتی در فضای شکنجه‌ی سفید خود، رخ به رخی قربانی شده و قربانی کننده می‌توانست هویدا باشد.

سال ۶۷ کشتاری روی داد که به حق رضا علیجانی، روزنامه‌نگار، آن را “هولوکاست ایرانی” نام نهاد. نسل کشی بزرگ انجام گرفت و قرار شد که خیال حکومت مستقر برای چندین سال از مخالف سیاسی و مخالفت راحت باشد. سال ۶۸ بنیانگذار نظام و فتوا دهنده‌ی کشتار ۶۷ و کسی که تمام جنایت‌های دهه‌ی ۶۰ به نام او انجام می‌شد هم به مانند همه‌ی آدمیان مرگش فرا رسید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

یک دهه بعد، دهه‌ی ۷۰

دهه‌ی ۷۰، دهه رهبری جدید و رئیس جمهور قدر قدرت جدید فرا رسید. اما در همان سال‌های ابتدایی اتفاقی رخ می‌دهد. ماجرای نامه‌ی نود امضایی و نامه شخصیت‌های ملی و میهن دوست ایرانی به اکبر هاشمی رفسنجانی و برخورد امنیتی با ایشان نوید اتفاقات تازه‌ای را می‌دهد. نویدی که بعدها به قتل‌های زنجیره‌ای و سیاسی دهه‌ی هفتاد و سرکوب شدید مخالفان ختم شد. مهندس عبدالعلی بازرگان، فرزند اولین نخست وزیر ایران پس از پیروزی انقلاب که خود در دولت انقلابی سمت‌هایی را دارا بوده است در پاسخ نگارنده به این‌که در آن روزها بر شما به طور خلاصه چه گذشت، به خط صلح می‌گوید: “از جمع ۲۵ نفری دستگیرشدگان، به خاطر نامه‌ی معروف به ۹۰ امضایی، چهار-پنج نفری، از جمله بنده شکنجه‌ی فیزیکی نشدیم، اما اگر اقامت ۲۲۰ روز در سلول انفرادی و حدود شش ماه اقامت بعدی در اتاق دربسته و توهین و تحقیرها و فشارهای مستقیم و غیرمستقیم برای مصاحبه‌ی تلویزیونی را، که به راستی از نظر روحی روانی طاقت فرسا بود، شکنجه بنامیم، بلی در همان ایام به ناراحتی اعصاب و بیماری قلبی سختی دچار شدم که بلافاصله پس از زندان مجبور به عمل جراحی قلب باز گشتم که پس از آن نیز چندین بار تکرار شده است. بیش‌ترین شکنجه‌ی دوستان شلاق بود، که برای برخی مثل جناب مهندس صباغیان، جیره‌ی روزانه محسوب می‌شد، روزهای دوشنبه که دسته جمعی چند دقیقه‌ای به حمام برده می‌شدیم، از زیر چشم بند پاهای باندپیچی شده‌ی زیادی هم‌چون متکا را می‌دیدم. آقای دکتر رضا صدر را به گفته‌ی خودشان، با دستبند قپانی آویزان کردند و آقای خسرو منصوریان در اثر کتک خوردن و پرتاب شدن از راه پله طبقه‌ی سوم کمیته‌ی مشترک، تاندوم‌های کتفش به دلیل گیرکردن در میان نرده‌ها پاره شد و تا مدت‌ها پس از آزادی نیز معالجه می‌کرد. کتک زدن‌های بی رحمانه و سخت امری عادی بود و یکبار در اواخر دوره‌ی زندان، در بند عمومی پاسداری که یکی از هم اتاقی‌هایی ما را که جناب سرهنگ ورزشکاری بود برای بازجویی برده بود، هنگام بازگشت به دلیل آهسته حرکت کردن ناشی از چشم بند، او را هل داده بود که منجر به پرت شدن او از راه پله گشته و دو دست او شکسته بود. علاوه برآن‌ها، شنیدن همه روزه‌ی صدای جیغ وفریاد و التماس شکنجه شدگان دراطاق عمل! طبقه همکف زندان معروف به توحید یا اقامت طولانی در سلول‌های اوین که به دلیل وجود توالت دستشویی در سلول، ممکن بود ماه‌ها زندانی بنی بشری را نبیند، شکنجه محسوب می‌شود. ۱۶ نفر از جمع ۲۵ نفری بعد از حدود ۵ ماه تحمل شکنجه و اغلب انجام مصاحبه، آزاد شدند، از ۹ نفری که محاکمه و به دو سال و سه سال محکوم شدیم، من جوانترین آن‌ها بودم! اینک چهار نفر آن‌ها به رحمت ایزدی پیوسته‌اند(دکتر داوران استاندار گیلان، زرینه باف، مهندس موحد و دکتراردلان وزیر دائی)”

در گام ابتدایی این دهه انگار شکستن و به قول هاشمی رفسنجانی، رئیس جمهور وقت، کم کردن روی زندانی و یا به قول مهندس عبدالعلی بازرگان، خرد کردن شخصیت‌ها هدف اصلی است. خشونت فیزیکی و یا شکنجه‌ی سیاه در سطح سال‌های دهه‌ی اول روی نمی‌دهد. بلکه این برخورد کاملاً هدفمند است. پس از نسل کشی ۶۷ باید شخصیت های معترض پس از مرگ بنیانگذار نظام را خرد کرد تا دیگر صدایی از کسی در نیاید.

این مصداق سیستماتیک بودن شکنجه در جمهوری اسلامی است. با هویتی ثابت و اشکالی متغیر.

اصلاحات، نویدی تازه

سال‌های اصلاحات اما نوید تازه می‌دهد. خرداد ۷۶ محمد خاتمی به ریاست جمهوری برگزیده می‌شود و دوباره قرار است سخن تازه زده شود. قتل‌های سیاسی سال ۷۷ اما فضا را دگرگون می‌کند و فجایع تیرماه ۷۸ داستانی دیگر را رقم می‌زند.

بسیاری از در پی این رویداد دستگیر می‌شوند. ملوس رادنیا که نام مستعار مریم شانسی را داشت و به یکی از متهمین اصلی با اعتراف از تلویزیون این رویدادها تبدیل شد، در پاسخ خواست نگارنده برای گفتن آن‌چه بر او گذشته است، به خط صلح گفت که پس از مشورت با پزشکش با عدم مجوز او برای برگشتن به آن دوران و گفتن رویدادها مواجه شده است. چرا که بازگشت به آن روزها با صدمه‌ی روحی و به هم ریختن ایشان ممکن است روبرو شود.

علی افشاری، عضو شورای مرکزی و دبیرسیاسی دفتر تحکیم وحدت، تنها تشکل دانشجویی آن زمان که از پس تحولات دهه‌ی ۷۰ مستقل شده بود و تا حدی به خصلت‌های استقلال دانشگاه و دانشجو بازگشته بود، از نقش آفرینان اصلی حوادث آن سال‌هاست. او پس از داستان کنفرانس برلین در آذرماه ۱۳۷۹ بازداشت می‌شود و این بازداشت به اعتراف تلویزیونی او می‌انجامد.

افشاری در نامه‌ای در سال ۱۳۸۴ خطاب به هاشمی شاهرودی، رئیس وقت قوه‌ی قضاییه از یک هفته بازجویی پیوسته و توام با بیخوابی و ایستادن‌های ممتد مقابل دیوار و تهدید به انواع و اقسام شکنجه، به دلیل عدم پذیرش خواست بازجویان در قبول اتهام براندازی و مواردی از این دست می‌نویسد. وی در همین نامه به موارد دیگری از شکنجه و فشار بر خود نیز نام می‌برد به مانند: ۳۲۸ روز حبس انفرادی، بی‌خوابی‌های متعدد، تهدید و صحنه سازی اعدام، انتقال اخبار کذب، محرومیت از ملاقات و تماس تلفنی و غیره.

بازجویی‌ها و فشارها در این دوران گام به گام از خصلت فشار جسمی و فیزیکی به سمت فشار روحی و روانی تغییر ماهیت می‌دهد. خشونت ظاهری این فشارها که بتواند موجب خشم و تقویت روحیه‌ی ایستادگی زندانی در برابر زندانبان باشد، کمتر شده و دقیقاً به سمت خصلت اصلی شکنجه‌ی سفید که نابودی شخصیت و هویت زندانی و تبدیل شدن او به ابزاری جهت اعمال تمایلات بازجوست، تغییر می‌کند.

دهه‌ی ۸۰

این روند در دهه‌ی ۸۰ نیز ادامه می‌یابد و به جز مقطعی پس از خرداد ۸۸ که حاکمیت مستقر سیاسی، از ترس حذف تمام عیار به صورتی افسار گسیخته به شکنجه تا سرحد تجاوز روی می‌آورد- مورد کهریزک-، فشارهای روانی بسیار بیش از فشارهای جسمی (حداقل در تهران) بر بازداشتی ها اعمال می‌شود.

نگارنده خود در دو مقطع سال‌های ۸۶ و ۸۸، بازداشتگاه‌های امنیتی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در تهران را تجربه کرده و مشاهداتی شخصی از آن‌ها دارد. در این دوران، میزان برخورد فیزیکی به حداقل خود می‌رسد (حذف نمی‌شود و در مواردی در سطح ضرب و شتم سنگین نیز اعمال می‌شود) اما شکنجه‌ی روحی و روانی در اعلاء درجه، خود را نمایان می‌سازد. انفرادی‌های طولانی مدت، بی‌خبری‌ها از خانواده، انتقال زندانی به بهانه‌ی مشکل روانی به تیمارستان با هدف آزار زندانی و قرار دادن زندانی در میان بیماران روانی، دادن اخبار کذب از وضعیت نزدیکان زندانی که نسبت به ایشان علقه‌ی عاطفی دارد در شرایطی که زندانی دسترسی به منابع حقیقی مربوط به خانواده در بیرون ندارد، تهدیدها به تجاوز به زندانی و یا توهین‌های جنسی به خانواده‌ی زندانی، فشار به همسر برخی زندانیان برای جدا شدن حتی با پیشنهادهای بی شرمانه‌ی بازجویان برای آزار زندانی درون زندان و موارد بسیاری که گزارش از آزار روانی و روحی زندانی، بسیار بیش از آزار جسمی و فیزیکی او دارد. البته در این دوران و با وجود کثرت نهادهای بازداشت کننده، برخوردهای متنوعی با بازداشتی‌ها اعمال می‌شود. اطلاعات سپاه پاسداران در این دوران نیز به مانند دهه‌ی ۷۰ وزارت اطلاعات، هنوز از روش‌های خشن و ضرب و شتم و برخوردهای فیزیکی همپای برخوردهای روان شناختی و روحی استفاده می‌کند. در واقع اطلاعات سپاه یک گاه عقب‌تر از وزارت اطلاعات، هنوز به طور کامل شکنجه‌ی سفید بدون درگیر شدن با زندانی را در دستور کار قرار نداده است. اما وزارت اطلاعات با تکمیل تجربیات پیشین در این دوران، به جز مقطعی خاص پس از انتخابات ۸۸، رسماً دستور العمل‌های شکنجه‌ی سفید را در تمامیت خویش به کار می‌گیرد.

نکته‌ای اما در این‌جا لازم به ذکر و ضروری است. رفتارهای نهادهای بازداشت کننده در تهران با فعالین سیاسی بازداشتی اگر تغییر کرده، اما در شهرستان‌ها در انگار بر همان پاشنه‌ی یک و یا حتی دو دهه قبل می‌چرخد. فرزاد کمانگر، معلم و فعال حقوق بشر که در اردی‌بهشت ماه ۱۳۸۹ اعدام شد، در رنجنامه‌ی خود بخشی از این برخوردها را بر می‌شمرد. کمانگر از شوک الکتریکی تا تهدید به تجاوز جنسی با باتوم می‌گوید و بعد در بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه، از بازی فوتبال با او تا شوک به اعضای حساس بدن و شلاق را از برخوردهای ذکر شده با خود ذکر می‌کند. این فعال فقید حقوق بشر هم‌چنین از شکنجه‌ی مشهور یا همان شلاق زدن بازداشتگاه خبری سنندج نیز که تحمل کرده است، یاد می‌کند.

به علاوه، شکنجه تنها سهم زندانیان سیاسی نبود. کهریزک پیش از ۸۸ بازداشتگاه کسانی بود که در طرح موسوم به مقابله با اراذل و اوباش بازداشت می‌شدند. روایت‌ها بسیارند. اما تنها دیدن انسان تنومندی که پس از آزادی از کمبود وزن و لاغری رنج می‌برد، خود گویای فاجعه‌ی روی داده است.

تکرار سخن بیش از دو دهه پیش

در اینجا تنها به گفته‌ی یکی از زندانیان سیاسی پس از انتخابات ۸۸ که خود از انقلابیون سال ۵۷ است و سال‌ها از معتقدین به نظام جمهوری اسلامی بود، نقل قولی ضروری به نظر می‌رسد. ابوالفضل قدیانی، عضو ارشد سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران در آذر ماه ۱۳۹۱ و در واکنش به رفتار بازجوی دکتر علیرضا رجایی، عضو شورای فعالان ملی مذهبی در ایران که از همسر رجایی خواسته بود که از او طلاق بگیرد، در نامه‌ای از بند ۳۵۰ زندان اوین خطاب به رئیس قوه‌ی قضاییه، صراحتاً دوباره سخن آیت الله منتظری در میانه‌ی دهه‌ی ۶۰ را تکرار می‌کند و می‌گوید که “مفاسد بازجویان شما روی شکنجه گران ساواک شاه را سفید کرده است.”

با نگاهی هرچند گذرا به تاریخ این سه دهه در نظام جمهوری اسلامی در حوزه‌ی شکنجه، جمع بندی نشان می‌دهد که سیر رفتار مبتنی بر شکنجه در جمهوری اسلامی در مرکز از پر رنگ بودن شکنجه‌ی سیاه، به همراه شکنجه‌ی سفید آغاز می‌شود با کمرنگ شدن شکنجه‌ی سیاه در زندان‌ها و بازداشتگاههای مرکزی، شکنجه‌ی سفید در تمامیت خود جایگزین می‌شود. در واقع سیستم‌های امنیتی جمهوری اسلامی با درس گیری از تاریخ و سیستم‌های امنیتی کشورهای مختلف دنیا، به جای درگیر کردن خود با زندانی تحت شکنجه، تلاش می‌کنند تا با الینه کردن او و از خود تهی کردنش، او را به ابزاری برای بیان خواسته‌های خود بدل سازد. زندانی با خرد شدن شخصیتش از خود تهی و بیگانه می‌شود و پس از گامی، به تکرار کننده‌ی خواست‌های بازجو بدل می‌شود. حتی در موارد بسیاری این زندانی بازجو را بهترین رفیق و دوست خود در زندان می‌یابد و حتی عاشقانه بازجوی خود را دوست دارد و این اتفاق با کم‌ترین میزان ضرب و شتم و خشونت اتفاق می‌افتد. در واقع نظام امنیتی مستقر با کم‌ترین هزینه، بیش‌ترین سود را می‌برد و ایضاً زندانی را پس از آزادی بلااثر می‌کند. زندانی که شخصیت و زندگی خود را نابود شده، آبروی خود را با اعترافات رفته و خود را در مقطعی پشت کرده به آرمان‌های خود می‌بیند، یا پس از آزادی غیر فعال خواهد شد و یا دیگر آن اثر دیروزین را در عمل سیاسی خود و یا آن انگیزه‌ی دیروزین را نخواهد داشت.

اما سخنان فرزاد کمانگر و بسیاری مانند او آشکار می‌کند که رفتارهای دهه‌ی شصت و هفتاد هنوز در شهرستان‌ها و بالاخص در شهرستان‌های مرزی در جریان است. دوگانه‌ای که انگار حکومت خیال می‌کند که کسی شهرستان‌ها را نمی‌بیند و به دور از چشم هرکاری می‌تواند بکند.

تاریخ شکنجه در ایران پس از انقلاب، تاریخ دردناکی است. هر دو نوع شکنجه در سال‌های مختلف قربانیان فراوانی گرفته و می‌گیرد. نوشتار فوق تنها گامی جهت گشودن بابی است برای بازشناسایی انواع شکنجه در این سال‌ها و شاید گامی جهت افشا و یا رفتن به سویی که دیگر شکنجه را در ایران شاهد نباشیم. تا آن روز اما باید تمام قد در برابر آن ایستاد و هرآن‌چه در توان داشت عملی کرد. این بایدهای انسانی است که ما را انسان‌تر می‌سازد. باید هرآن‌چه داشت، انجام داد.

برگرفته از [خط صلح]

تنها مطالب و مقالاتی که با نام جبهه ملی ايران - ارو‌پا درج ميشود، نظرات گردانندگان سايت ميباشد
بازنشر مقالات با ذكر مأخذ آزاد است