پای صحبت یک «پان ایرانیست تبریزی»: ۱۰۰ سال «توکلی»؛ بی خطر و پرخاطره
یافتنِ فرصتی برای گفتگو با مالک و مدیر کارخانه دیرپای «کبریت توکلی»، کار آسانی نبود. جستجوی مهندس تقی توکلی را از تبریز آغاز کردیم و بالاخره پس از پیگیریهای پیوسته، توانستیم در آستانه امرداد ماه سال جاری، در دفتر کبریت توکلی در خیابان میرداماد تهران با او گفتگو کنیم.پیرمرد بلندقامت، با موهای یکدست سفید و چشمان نافذ، در راهروی منتهی به اتاق کارش، از ما استقبال کرد. در راهرو، مجموعهای ارزشمند از قوطیهای کبریت توکلی که شهریور امسال صد ساله می شود، چشمنوازی میکرد؛ همان قوطیهای کوچکی که روی آنها نوشته بود «کبریت بیخطر» و شاید به استناد همین تضمین کتبی، چند نسل از ما ایرانیان، در سالهای کودکی خود، خیال آن داشتیم که دور از چشم پدر و مادر، یک قوطی کبریت در جیب داشته باشیم و از سرکنجکاوی و بیقیدی چیزی را به آتش بکشیم.
کبریت توکلی نهتنها بیخطر بود، بلکه منشاء خیرات کثیر در صنعت ایران و دور سازی مخاطرات بسیار از زندگی کارگران پرشمارش طی چند دهه بود. اما، مشعلهای ایدئولوژیهایی بهغایت خطرناک در دست ما افتاده بود و شگفت آنکه در آتش تندروی نسلهایی از ما ایرانیان، بنیان کبریت سازی توکلی و بسیاری کارخانه های دیگر، بسوخت!
به گمان ما، توکلی اکنون بخشی از حافظه تاریخیِ تحولات و تغییرات صنعتی کشور و گنجینهای غنی از تجارب کارآفرینی در ایران است؛ گنجینهای که باید پیش روی نسل امروز قرار بگیرد. از ایشان برای فرصتی که در اختیار ما گذاشتند، سپاسگزاریم.
تقی توکلی کیست؟
مهندس تقی توکلی کارآفرین و کارخانهدار ایرانی و فرزند خانواده خوشنامی از خطه وطنخواهانِ تبریز است. پدرش از نوجوانی به پیشه بازرگانی گروید و به سرزمینهای همجوار رفت و آمد داشت. در این سفرها با زیر و بم پیشه بازرگانی و تجارت نفت، قند، شکر و کبریت آشنایی به هم رساند و در سال ۱۲۹۷ خورشیدی، کارخانه کبریت توکلی را پایهگذاری کرد. شمار کارگران کبریت توکلی تا سال ۱۳۱۸ به ۸۰۰ نفر میرسید که حدود نیمی از آنان را زنان تشکیل میدادند. گذشته از این، حاج آقا کبریتساز توکلی، به سال ۱۳۲۸، نخستین کارخانه خصوصی تولید برق را در تبریز تأسیس کرد. تقی توکلی بعد از فوت پدرش در سال ۱۳۳۷ مدیریت کارخانه را بر عهده گرفت و موازی با توسعه کبریتسازی، دست به راهاندازی کارخانه های نئوپان سازی، فورمیکاسازی و کابینتسازی زد.
مدام از خودمان می پرسیدیم چرا از غرب عقب ماندهایم؟!
وقتی که دنیای ایران را میشکافی، یکباره شهر سوخته از کرمان پیدا میکنید که میگویند هفت هزار سال قدمت دارد. وقتی فردوسی را میخوانید فقط اشعار زیبا و میهنی نمیبینید. بلکه داستانهای اسطورهای ملت ایران است. بازگو کننده سوانحی است که بر ایرانیان گذشته است. مثلا تغییرات اقلیمی را میگوید. از سرزمینهای سرسبز دوره اساطیری و پهلوانی میگوید که میبینیم در دوره تاریخی خشک شدهاند. میدانیم که روند خشکی در سرزمین ایران ادامه داشته تا میرسیم به زمان داریوش که از خدا میخواهد سرزمین ایران را از سه چیز، دشمن و دروغ و خشکسالی نگه دارد. ما ایرانیان بر این تجارب تاریخی ایستاده بودیم که ناگاه دیدیم جهان خارج از ما در اروپا و آمریکا تحولات صنعتی شگرفی را از سر گذراندهاند، اما ما عقب ماندهایم! بنابراین به تدریج صنعتی شدن تبدیل به آرزوی ملت ایران شد.این که چرا ما عقب ماندیم؟ یک پرسش دامنه دار تاریخی است که از دوره قاجاریه به بعد مطرح بوده است. این پرسش بسیاری از روشنفکران ایران هم بود. چه شد که در دهه ۴۰ نسلی از تکنوکرات ها نظیر جنابعالی، به تکاپوی صنعت گستری در ایران افتادید؟
در مورد نسل تکنوکراتهایی که در دهه ۱۳۴۰ کمک کردندتا چرخ صنعتی کشور بگردد و آن حرکت وحشتناک سریع حاصل شد، و من هم یکی از آنها بودم، باید بگویم ما گروهی بودیم که در اروپا و آمریکا تحصیل کردیم و پیشرفتهای غرب را به هنگام تحصیل در دانشگاههای خارجی میدیدیم و مدام میپرسیدیم چرا اینطور شد؟ و چرا ما عقب ماندیم؟ ما تاریخ و تجارب تاریخی میهن خود را میدانستیم. اینکه کجا بودیم و اکنون عقبماندهایم. به این علت همواره این پرسش ذهن ما را مشغول میداشت که چرا ما صنعتی و پیشرفته نیستیم؟ در فاصله همان سالهای ۴۲ تا ۵۷ امکانی بهوجود آمد. امکانی برای توسعه صنعتی فراهم شد و همه آنهایی که «چرا؟ چرا؟» میگفتند در یک مقطع زمانی جمع شدند و در شهرها و سازمانهای مختلف، در مصدر طرحهای گوناگون قرار گرفتند.بخش دوم: مهاجرت به تبریز و آمدن به تهران
اجدادم از قربانیان قرارداد ترکمنچای بودند
خانواده اجدادی ما از قربانیان قرارداد ترکمنچای بودند. به یاد بیاورید که سیستم حکومت آن روزگار در ایران ممالک محروسه و نوعی خودگردانی در دست خانها و حکام محلی بوده است. برخی ولایات ایران بهنوعی فرمانداری بود و استقلال عمل بیشتر داشتند. ایروان هم اینطور بود، خاننشین بود.
جد بزرگ ما، حاج محمدصفی ایروانی، خان ایروان بود. وقتی قرارداد ترکمنچای بسته میشود و شمال ارس به دست روسها میافتد، خان ایروان، در آغاز، نمیتواند بپذیرد که زیر سلطه روسها برود. سرانجام خان ایروان فرزندش را به نام حاج محمدنقی ایروانی در سال ۱۲۵۵ ه. ق. به تبریز میفرستد. قبالهاش و همه امضاهایش هم پای قباله است.
حاج محمدنقی در آن سال در تبریز خانه میخرد و ساکن میشود. خوب پیشه خانوادگی آنها تجارت بود و با جلفا و مناطق دیگر شمال ارس ارتباطات داشتند و به ایروان رفتوآمد داشتند. نوه حاج محمدنقی میشود پدربزرگ من بهنام حاج علی عسگر که از شخصیتهای شناختهشده زمان خود بود و دوستی نزدیکی با ستارخان داشت. یکی از پسران حاج علی عسگر بهنام مرتضی، با مجاهدان و مشروطهخواهان تبریز به فرماندهی ستارخان همراه میشود و به شهادت میرسد. نتیجه حاج محمدنقی میشود پدر من. چون ایشان در روز عید قربان به دنیا آمد نام «حاجآقا» را بر وی نهادند.
خاطرات خوب و خوش دارم و ندارم! پدرم کارخانه کبریتسازی را تأسیس میکند، اما پس از چند سال، بعضی دوستان برای ما مشکلاتی ایجاد کردند و کارخانه مدتی بسته شد. کارخانه ما را در تبریز مهروموم کردند و پدرم، در سال ۱۳۱۳، دست مرا گرفت و رفتیم تهران. اما این مردم بودند که نام کبریت توکلی را در آن سالها زنده نگه داشتند. سقف کارخانه را سوراخ کرده بودند و شبها میرفتند صدتا دویستتا جعبه کبریت درست میکردند میدادند به بازار که بگویند هنوز کبریت توکلی هست! پدر من آدم اهل ذوقی بود، شعر میگفت، مبتکر بود، متفکر بود. درباره کارخانه هم میگفت ما این را ساختیم که همه نان بخوردند. بالاخره، سال ۱۳۱۳ به تهران آمدیم و در خیابان ناصرخسرو کوچه خدابندهلوها، منزل معتصمالملک، دو تا اتاق اجاره کردیم. تا اینکه در سال ۱۳۱۷، در تهران به پدرم میگویند که کار کارخانهات درست شد و میتوانی دوباره آن را راهاندازی کنی.به یاد میآورم که زمان جنگ که قوای اشغالگر به ایران آمدند، ما ۸۰۰ نفر کارگر داشتیم. کار، نیمه دستی و ماشینی بود. خلاصه ما آن وقت هم کتک خوردیم، این دفعه هم آمدیم خدمت کنیم -میگویند خیلی خدمت کردی!- باز کتک خوردیم و زندان کشیدیم که مهم نیست. آنچه از پدرم، حاج توکلی، و از پدر توکلی مانده بود، همه را بردند بهجایش اینها را [اشاره به لوحهای تقدیر فراوان و سردیسی که از او ساختهاند] میفرستند!
بخش سوم: دانشجوی پان ایرانیست تبریزی
ملی گرا بودم، تودهایها مرا تهدید به قتل کردند!
بله. زمانی که در دبیرستان البرز تحصیل میکردم همزمان بود با قدرتگیری مصدق. آن زمان دو تا شعار بود. یکی شعار چپها و توده ای ها که خواهان لغو قرارداد [۱۹۳۳] بودند، یکی هم شعار راستها یا ملیّون. ملیّون معتقد به ملی کردن نفت بودند و خوشبختانه من هم از ۱۴-۱۵ سالگی بر این عقیده بودم. البته باید بگویم ایده ملی کردن نفت مال مصدق هم نبود. هرچند مصدق مرد بزرگی بود، اما نه به بزرگی تاریخ ایران. به هر حال، فعالیتهای سیاسی من در بحبوحه جنبش ملیکردن صنعت نفت زیاد بود و خوب، آن سالها در عین جوانی خیلی فعال و به اصطلاح «گردنکلفت!» شده بودم.همین موجب شد که توسط تودهایها تهدید به قتل شوم. ازاینرو، خانوادهام تصمیم گرفتند که مرا به آمریکا «تبعید» کنند. و برای تحصیل در رشته مهندسی مکانیک به ایالت نبراسکای آمریکا رفتم. در آنجا هم قدری فعال بودم.
من یکی از همراهان آنها بودم. من نهمین فرد بودم. پذیرفتنی نیست که فکر کنیم جوانی ۱۶ ساله بخواهد رهبری فعالیت سیاسی را داشته باشد. من فعالیتم طوری بود که دیگران را تحتالشعاع قرار میدادم. دو تا شناسنامه داشتم، یکی متولد سال ۱۳۱۰ و دیگری ۱۳۰۷٫ برای آنکه بتوانم تصدیق رانندگی بگیرم، پدرم یک شناسنامه دیگر برایم گرفت. زمانی که مدرسه البرز میرفتم پدرم برایم اتومبیل خرید و آن اتومبیل کلا در راه حزب استفاده میشد.زمانی که در دبیرستان البرز تحصیل میکردم، دوستانم مانند آقای عالیخانی و دیگران، دانشگاهی بودند. آقای عالیخانی سرگروه پانایرانیستها در دانشگاه تهران بود. منتها قدرت حرکت اعتصابات در اختیار من بود. محبوبیت هم میان آنها داشتم و در اقدامات سیاسی، آنها تابع بودند. عکسی از من در سال ۱۳۲۸ گرفته شده بود که زیر آن نوشته بودند: «تقی کبریتساز، رئیس اعتصابات تهران»!
در سال ۱۳۳۷ همزمان با درگذشت پدرم، از آمریکا به ایران بازگشتم. البته زمانی هم که برگشتم من را ممنوعالخروج کردند. خلاصه آمدم و با متقاعدکردن برادرانم، دست به اصلاح ساختار و نوسازی کارخانه کبریت توکلی و توسعه کارخانه برق توکلی (نخستین کارخانه برق خصوصی ایران) زدیم. برای کارخانه کبریتسازی، دستگاه عظیم اتوماتیک را که ترکیبی از تکنولوژی فرانسه، آلمان و آمریکا بود، از آلمان خریداری و نصب کردیم.کارخانه به مدرنترین و مجهزترین کارخانه کبریتسازی کشور تبدیل شده بود. گذشته از این، برای تدارک قطعات یدکی، سالن اختصاصی ساخت قطعات ماشینآلات مربوط را دایر کردیم. به غیر از کارخانه کبریت توکلی که نخستین در ایران بود، نخستین کارخانه نئوپان، نخستین کارخانه روکش فورمیکا و نخستین کارخانه آشپزخانهسازی (کابینتسازی) را که بسیار مدرن بود هم راهاندازی کردم. کیفیت محصولات آنقدر بالا بود که بهسرعت با استقبال بازار ایران مواجه شد. مجموعه بزرگی بود. ۱۲۷ هزار متر مربع فقط کارخانه آشپزخانهسازی بود که ۵۵ هزار متر مربع آن فاز اول بود. همه را بردند!
* یعنی مصادره کردند؟ کل کارخانهها را ؟!
تمام اموال و مایملک من از هرچه حاجآقا کبریتساز و قبل آن به میراث گذاشته بود تا آنچه تولید کردیم، مصادره و تصرف شد. بدون هیچ دلیل و محمل قانونی، حتی بدون تشریفات و صدور حکم از جانب مقامات قضایی. بعد از این ناچار به هجرت شدم. دادخواهی و عریضهنگاری ما هم بهجایی نرسید، ۱۳ سال بعد از مصادره، فقط کارخانه کبریت را ، به این عنوان که موروثی بوده به صاحبان اصلیاش که من و برادرانم بودیم، مسترد کردند. درحالی که که این کارخانه دیگر قراضه آهنآلات بود، با مبلغ ۴۱۰ میلیون تومان بدهی و ضرر انباشته! عجیب بود که آقای موسوی تبریزی که همشهری ما هم بود، رسما درباره ما نوشته که تقلب کردهاند! نمیدانم، لابد استانداردها که پایین برود همین میشود.* الان کبریت سازی توکلی در چه وضعی است؟
کارخانه دایر است اما تولید آن به یک چهارم کاهش یافته است. به هر حال کبریت رفتنی است. به همین علت من ۶ تا کارخانه دیگه در کنار کبریتسازی دایر کرده بودم. کبریت ضعیف میشود اما از بین نمیرود. ولی مسلما دیگر نمیتواند ۱۰۰۰ تا کارگر را کار بدهد یا سه میلیون قوطی بسازد. بنابراین من آن سالها پیشبینی کرده بودم و ۱۲۷ هزار مترمربع زمین در منطقه صنعتی تخصیص داده بودم به کارخانههای جدید.بخش پنجم: به دنبال صنعتی سازی آذربایجان
جناب توکلی! ما در این گفتگو بیشتر قصد داریم به نقش شما در فرایند رشد صنعتی کشور بویژه صنعتیسازی آذربایجان در دهه ۴۰ و ۵۰ بپردازیم. بنابراین اگر اجازه بدهید بحث کبریت توکلی را در همین جا خاتمه دهیم و در ادامه از شما بپرسیم که چگونه در کنار آقایان عالیخانی و یگانه و دیگران، جزئی از تکنوکراتهای دهه ۱۳۴۰ شدید؟آشنایی من با دکتر عالیخانی به دوره فعالیتهای سیاسیام برمیگشت. زمانی که در دبیرستان البرز تحصیل میکردم، دوستانم مانند آقای عالیخانی و دیگران، دانشگاهی بودند. این گذشت تا سال ۱۳۴۱ که عالیخانی وزیر شده بود از کارخانه کبریت دیدن کرد. آن زمان هم من از آمریکا برگشته بودم و همانطور که عرض کردم، تغییرات کلی و نوسازی در کارخانه داده بودم.
نخستین طرحی که من با این دوستان همکاری داشتم، طرح تولید آلومینیوم بود بین سه کشور ایران، پاکستان و ترکیه، برای تولید ۲۵ هزار تن آلومینیوم. من را برای اجرای طرح اولیه آلومینیوم اراک دعوت کردند. در آن هنگام هنوز بین وزارت صنایع و معدن تفکیک انجام نشده بود. من به عنوان مشاور عالی وزیر اقتصاد ایران کار میکردم. آن زمان، «نیروگاه دز» ساخته شده بود که هفت واحد ۵۰ هزار کیلو واتی داشت، ولی مصرف برق کم بود. از آنجا که آلومینیوم برق زیادی میبرد، پیشنهاد شد که از برق دز برای تولید آلومینیوم در اراک استفاده شود. خوشبختانه تولید از ۲۵ هزار تن تبدیل شد به ۱۰۰ هزار تن. طرحهای مختلفی را در آن سالها انجام میدادیم. ولی بهطور کلی، من مأمور اجرای ۳ طرح بزرگ بودم. یکی از ۴۳ تا ۵۳: صنعتیکردن تبریز-آذربایجان از جمله ماشینسازی و …؛ دومی از ۵۳ تا ۵۶: مس سرچشمه؛ و سومی هم یکسال وزارت نیرو.در مورد طرح اول و جایگاه تبریز و آذربایجان در طرحهای صنعتی کشور بگویید؟
* در طرح ماشینسازی، آموزشگاهی نیز جنب تأسیسات کارخانه تأسیس کرده بودید که با دانشگاه تبریز در ارتباط بود. چه ذهنیتی درباره پرورش نیروی کار و انتقال دانش، جدای از انتقال تکنولوژی، داشتید؟ببینید، انتقال دانش که نباشد، تا ابد وابسته به خارج هستید و استقلال ندارید. اگر کلید [دستیابی به دانش تولید] را ندادند، [حرکت صنعتی] میخوابد. آن زمان اینگونه بود. نسل ما اینطور بود. خیامی در این کار خیلی از من برتر بود. میخواستیم با انتقال دانش و تکنولوژی به کشور، به مرحله سازندگی در داخل برسیم. حدود سال ۱۳۴۴ وقتی قرار شد کارشناسان کشور چکسلواکی برای آموزش نیروهایمان به ایران بیایند، آموزشگاه درست کردیم. هشت ماه پیش از عقد قرارداد با آنها، ساختِ ساختمان آموزشگاه شروع شد. یعنی پسر و دختر تاجر بازاری یا کشاورز ایرانی و … سه سال دوره دیدند و امتحان پس دادند تا تبدیل به کارگر صنعتی ماهر شوند.
ببینید ما یک ملت هستیم با چندین زبان و ۲۵۰ زبانچه با تبارها و اخلاق و خلقیات مختلف و البته یک زبان ملی واحد که زبان فارسی است. جواهری بهم چسبیده هستیم که امپراطوری تشکیل دادیم. هرگوشه ما ملت را که بگیرید و ببینید تا آن گوشه دیگر، حتی موسیقیهای گوناگون داریم. ماندن ما در تاریخ به همین دلیل بوده است. آن زمانیکه آریاییها وارد شدند، نیامدند که مملکت را تحت سلطه بگیرند بلکه با دیگران جوشیدند و بعدها اقوام مختلف را شکل دادند و … الان هم هیچکدام از ما که نژاد خالصی نیستیم. با اقوام گوناگون حتی مهاجمان آمیخته شدهایم. اما یک ملت هستیم و یک فرهنگ کهنسال. بنابر این به حرف این جریانات گوش نکنید، آنها توهم دارند .بخش ششم: دوران سخت کار در کرمان
در مس سرچشمه، مثل یک نیروی نظامی کار می کردیم
*به هرحال با تلاش شما و تاسیس ۱۸ کارخانه در ادامه ماشینسازی، تبریز تبدیل به یک قطب صنعتی شد. پس از آن جانشین مرحوم نیازمند در مس سرچشمه شدید؟ کار آنجا چطور پیش رفت؟
بله، کار تبریز و استان آذربایجان که به آن مرحله رسید، شد سال ۱۳۵۳٫ گفتم من میخواهم بروم. هیات مدیره گفتند به دلایلی ما نمیتوانیم قبول کنیم و یک سال دیگر هم آنجا ماندم. گذشت و یک روز با من تماس گرفتند و گفتند آقای نخستوزیر گفته به توکلی بگویید فردا ساعت ۱۰:۳۰ صبح برود کاخ به حضور شاه. در جلسه، خیلی صریح و قاطع عنوان شد که کارهای مس سرچشمه خوابیده، شما میروید آنجا و هرچه بود، هر ۱۵ روز برگردید و گزارش دهید.به یاد دارم اولین بار با هواپیما به کرمان و با ماشین به رفسنجان که جاده خوبی بود، رفتیم. از آنجا تا سرچشمه یک راه شوسه بود. در آنجا شب و روز نداشتیم. مثل یک نیروی نظامی کار میکردیم. منتظر آسفالت نبودیم. باید کار میکردیم و تسهیلاتی نبود. تجهیز آنجا کار سختی بود. مهندسان جوان ایرانی و آمریکایی را میبردیم آنجا و سعی میکردیم که از لحاظ تغذیه در وضع مناسبی باشند. عادت نداشتم با خودم تیم ببرم با یک چمدان میرفتم. در طرح مس، فقط به یک مرد شریف نیاز داشتم که چشم و گوشم باشد. آن شخص رئیس امور اداری و ریختهگری ماشینسازی تبریز، آقای مهندس بهلول رساور بود، تنها کسی که از تبریز با خود به کرمان بردم.
بعدا آقایانِ اطلاعاتی از من در این مورد سوال کردند. پاسخ دادم بله بیرون کردم، اما نه به دلیل اینکه مخالف آمریکاییها باشم، چون استانداردهای مرا نداشتند جایگزین کردم. به هر حال، ما بدون نظارت متخصصان شرافتمند آناکُندا، این عظمت الان را نمیتوانستیم داشته باشیم. چون این یک شرکت مقاطعهکار بزرگ کالیفرنیایی بود که عملیات را طراحی می کرد. ماشینآلات در آمریکا ساخته میشد و در اینجا نصب.
از دور که به تاسیسات مس نگاه کنید، یک سالن است. وارد که شوید و کنار یک ماشین بایستید، از ارتفاعش حیرت میکنید. آن ماشینآلات را با امکانات محدود آن زمان، همکاران ما از بندرعباس تا سرچشمه حمل کردند و آنجا گذاشتند.
روند بسیار دشواری بود. اول میگفتند به خاطر وجود تونل در راه بندرعباس، امکان حمل تجهیزات از طریق جاده نیست. بررسی کردم، دیدم اگر ببریم خرمشهر و از طریق اصفهان و یزد برسانیم، باید جادهسازی کنیم و پل بسازیم و اصلا بعضی پلها کشش این اندازه بار را ندارند. گفتم خداوند متعال کوهستان را به ما داده است، ولی بیابان را هم داده. بروید و آنها را مطالعه کنید. آمدند و گفتند بر سر راهمان سه پل داریم، با دهنههای کوچک. گفتند پلها میخوابند. گفتم اشکالی ندارد، خسارتشان را میدهیم. چون تاخیر راهاندازی مس سرچشمه، یک میلیون دلار خسارت در روز داشت.به هر ترتیب، تجهیزات را آوردند، از پایین دریاچه بختگان گذشتند و کویر را رد کردند، از آنجا به خاتونآباد بردند. تپهها ماسهای بودند و برش دادیم تا بتوان گذر کرد. آمریکاییها میگفتند این کار غیرممکن است آقای توکلی{اشاره به خودشان}، میگفتم میخواهم غیرممکنها، ممکن شود توسط تیم ما! البته با محاسبات عقلی و اراده و روحیه ملی. طرح کلان ملی بود و ما باید به هر صورت کار را انجام میدادیم. شخص اول مملکت هم پیشتیبانی میکرد. میگفت که در کارهای بزرگ تنها نیستید، اگر فکر میکنید هلیکوپترها میتواند درحمل تجهیزات کمک کنند، فرمان دهم. حتی میگفت اگر لازم میدانید، با آمریکاییها و نیروی دریایی آنها تماس میگیرم تا توانشان را در اختیار ما قرار دهند.
گفت چطور؟ عرض کردم که چطور بورس فلزات لندن قیمتها را تعیین میکرد. گفتم بهتر است تغییر برنامه بدهیم. چرا ما دنبال این قضیه نرویم؟ مس که دارد پیشرفت میکند، خوب، تبدیل شود به تیوب، ورق، فویل، لوله و تشکیلات برود به سمت هواخنککن. این سیستم است که پول میآورد.تایید کرد و گفت بروید طرحی درست کنید که پول بیاورد. من رفتم دنبال کار و بالاخره این طرح انجام شد. من رفتم نزد آقای دکتر یگانه که رئیس بانک مرکزی بود. گفتم قضیه این است. کارها را هماهنگ کردیم و برای تأسیس کارخانههای جنبی برنامهریزی کردیم، بعد هم رفتیم برای مناقصه. دادیم متخصصان، مشخصات را نوشتند. حتی نوع ساختمان، رنگ ساختمان را -چون پوسیدگی ایجاد میشود و مهم است- نوشتند. در مناقصه ۱۴۳ میلیون و ۵۰۰ هزار دلار خریداری شد، توسط کروپ و بلژیکیها. البته برنده اول ژاپنیها بودند چون رقم بالاتری میخواستند، اما گاوبندی داشتند که ما نگذاشتیم. ماشینآلاتی که آمد و سالهاست کار میکنند بهترینها بودند.
وزیر نیرو بودم، نه بادیگارد داشتم و نه چیز دیگری!*در سوابق شما، کار در وزرات نیرو هم هست. چه شد که از مس سرچشمه به وزارت نیرو رفتید؟
گذشت و یک روز تلفن زد، گفت بیایید. آن زمان مشکل برق ایجاد شده بود. برق خوابیده بود، مثل حالا ناقص بود. پیش از آن، وقتی آموزگار اولین بار با من تماس گرفت، احساس کرده بودم که در کابینه تغییراتی ایجاد خواهد شد. گمان میکردم که بخواهند به وزارت صنایع بروم. به هر صورت، خبری نبود تا اینکه گفتند شاه گفته باید به وزارت نیرو بروم.آشنایی با وزارتخانه نداشتم و گرفتاری هم زیاد داشت. تهران برق نداشت. کادر وزارت، جوان بودند و من دست به تغییری نزدم. معاونانی که پیش از من انتخاب شده بودند، استعفا دادند، نپذیرفتم و خواهش کردم بمانند. گفتم من در این کیفم نه پسرخاله دارم، نه دختر عمو و نه … با هم کار کنیم، اگر سلیقه بنده و باری را که بر دوشمان است، پسندیدید، میمانیم و اگر من دیدم نمیپسندید، خواهش میکنم که تغییر شغل دهید. انتظار دارم که شما هم کار کنید. انصافا هم پیش از ورود من به وزارتخانه، خوب کار شده بود، ولی مقداری مسئله مدیریتی و تصمیمگیری داشت. خوشبختانه عنایت خداوند و نسل جوان بود که شبکهها وصل شد.
بخش هشتم: مخالفان خارجی صنعت گستری درایران غربیها میگفتند نمیشود هم صنعت داشته باشید هم نفت!
در یک مقطع تاریخی، خداوند ایران کسانی را همراه میکند برای پیشرفت ایران. همه آن افراد که گفتم عاشق کشور بودند و متخصص. یک عدهای تکنوکرات که هم باسواد و هم باورمند به آینده و پیشرفت ایران بودند یک زمانی با هم افتاده بودند تو این مملکت؛ بدون توجه به حقوق و منافع و اتومبیل و … والله من وزیر بودم اتومبیلم راه نمیرفت که مدیرعامل شرکت به من اتومبیل داد. به یاد داشته باشید، اعتبار را باید به همه آنهایی داد که شایسته هستند. من خود کارمند دولت نبودم. از بخش خصوصی آمدم و افتخار میکنم که سهمی در تحولات صنعتی بزرگ آن دوره داشتم.آقای عالیخانی، آقای صفی اصفیاء، آقای نیازمند، آقای نجمآبادی و بسیاری دیگر، بالاتر از اینها، آقای دکتر محمد یگانه که طرحها مال او بود، همه نقش داشتند و خدمتگزار بودند. در توضیح سهم هریک از افراد هم باید منصف بود. شخص اول مملکت بر جزئیات تمام طرحهای صنعتی مهم نظارت مستمر و دقیق داشت. حداقل در دو طرحی که من خودم در کار بودم، یعنی صنعتیکردن تبریز و طرح مس سرچشمه، قدرت او پشت این طرحها بود و به واسطه پیگیری مستقیمی که داشت، خیلی از موانع اداری و مالی طرحها رفع میشد. گذشته از این، ریسک بزرگ اقدامات و سیاستهای صنعتیکردن کشور در سالهای ۴۲ تا ۵۷ نیز با شخص اول مملکت بود.
ریسک بهویژه از ناحیه فشار و کارشکنی خارجیها بود. ببینید! هیچ دولتی، هیچ ملتی، با هم برادر نیستند. وقتی دوست میشوند که منافعشان همراه هم باشد. اگر نباشد برخورد ایجاد میشود. الان هم همینطور است. درست است که صنعتی شدن ایران آرزوی ما بود اما ممکن بود با اهداف آنها منطبق نباشد. این کارشکنی خارجیها در دوره رضاشاه هم بود. ذوبآهن آرزوی ایرانیها بود. رضاشاه رفت و قرارداد تاسیس ذوبآهن برای تولید ۷۰ هزار تن با کروپ آلمان بست. قرار بود در کرج ذوبآهن ساخته شود که جایش البته غلط بود.اما در جنگ دوم جهانی، انگلیسیها پیروز شدند و پروژه ذوبآهن انجام نشد. در دهه ۱۳۴۰، دولت ایران به آلمانها فشار آورد که مدیرعامل [کروپ] را بفرست و آن معامله ما را برگردان! اینبار به تولید ۲۰۰- ۳۰۰ هزارتن. بالاخره قرار میشود رئیس کروپ به ایران بیاید. درست در این زمان، آمریکاییها به آلمانیها فشار آوردند که کار را متوقف کنند. این خطِ منافع آمریکاییها بود. تا انقلاب هم همینطور بود. اساس حرفشان به شاه این بود که نمیشود هم ایران را صنعتی کنید و از لحاظ صنعتی بینیاز شوید، هم اینکه به ما نفت بفروشید!
همچنین برنامهریزی شد تا یک میلیون تن ورق برای ماشینسازی، ۳۰۰ هزار تن فولاد مخصوص برای ماشینسازی یا ۴۰۰ هزار تن مس، تولید شود و اهداف هم محقق شد. نتیجهاش شد جهش صنعتی کشور. این سرعت صنعتیشدن وحشتناک بود. من از آن دوره بود که اعتقاد پیدا کردم که این ملت نخبه است. ما در سال ۱۳۴۲ که شروع کردیم، ۵۷ مملکت در آستانه صنعتیشدن بود. به قدری سرعت صنعتی مملکت جلو رفت که هر ماشینی، هر تکنیکی وارد میشد، آن را میخورد.بخش نهم: توصیه هایی برای امروز در پروژه های ملی باید روحیه وطن خواهی ایجاد کرد*پس با این توصیف، شما اساس پیشرفت صنعتی کشور را در میهندوستی و عشق به کشور میدانید؟ برای امروز ایران هم چنین تجویزی دارید؟
گذشته از این، در پروژههای ملی باید روحیه ملیگرایی و وطنخواهی ایجاد کرد. سیستم و سازمان موفق می شود که احساس کند در هیچ شرایطی دروغ گفته نمیشود، مخصوصا از جانب مدیران بالاتر. اگر کسی اینکاره نیست، بهتر است عذرخواهی کند و کنار رود. چون در طرحهای کلان که متعلق به ملت است و مال جد و آباء من که نیست، نمیشود، باید شبانه روز برای منافع ملت کار کرد. ما هم سعی کردیم دلهدزدی در پول ملت نشود. علاقه به مدیرعامل بودن و ماندن نداشتم. نسل ما که در کار بودند عمدتا اینطور فکر میکردند. دنبال منافع خود نبودیم، میخواستیم به کشور خدمت کنیم، اسممان بماند و شرافت انسانی حفظ شود. البته الان هم هستند آدمهایی که اینطور فکر کنند، همه که دزد و فاسد نیستند! الان هم اگر از نیروی موجود در متفکران و جوانان کشور استفاده شود شاید ظرف کمتر از ۷ تا ۱۰ سال صنعتی شویم.* گفتوگو از بهزاد عطارزاده (ماهنامه کارخانه دار)