دو ویژگی استبداد تاریخی و ساختار اجتماعی ایلی قبیلهای در ایران، حکومتهای ایرانی را همواره با بحران جانشینی مواجه مینموده است. بعد از مرگ یا در زمانهی ضعف پادشاه، تا به قدرت رسیدن پادشاه مقتدر بعدی، جنگ و درگیری بین مدعیان سلطانی درمیگرفت و چه بسیار سالها که به همین منوال میگذشت و گاه طی یک سال چند نفر ادعای پادشاهی میکردند و بر تخت مینشستند و سکه میزدند و به دست رقیبان و مدعیان دیگر کشته میشدند. از آغازین سلسلهی پادشاهی در ایران که تاریخشان مدون است و هخامنشیاناند تا آخرین آنها و بعد از آن، همواره جانشینی یکی از عمدهترین معضلات و مسائل سیاسی و اجتماعی بوده است.
بنابر روایات تاریخی، در زمان هخامنشیان بعد از کوروش، کمبوجیه بر تخت نشست و برای پادشاهی و جانشین پدر شدن برادر خویش بردیا را کشت. کمبوجیه از محبوبیت برادر در میان مردم بیم داشت و برای غالب آمدن بر ترس خویش مبنی بر ادعای بردیا نسبت به تاج و تخت، دستور داد او را بکشند. اما زمانی که برای فتح مصر به آنجا لشگر کشیده بود، مغی (روحانی) به نام گئومات که شباهتی غریب به بردیا داشت، ادعای پادشاهی نمود و بر تخت کمبوجیه نشست. کمبوجیه از مصر بازگشت که شورش مغان را فرونشاند، در راه اما به علتی نامعلوم درگذشت. بعد از مرگ کمبوجیه، هفت تن از بزرگان هخامنشی به رهبری داریوش به مرگ گئومات برخواستند و او را کشتند. به مردم هشدار دادند که این حیلت روحانیون بوده و این مغ هیچ نسبتی با پادشاهان ندارد و مردم را علیه مغان کردند و سنت ماگوفونی یا مغکشی را در ایران باب کردند.
حال که کمبوجیه و گئومات یا بردیای دروغین مرده بودند، ایران پادشاه نداشت و مدعیان بسیاری ادعای سلطنت کرده بودند. حاکم هر ولایتی سر به شورش برداشته و خود را پادشاه ایران میخواند. سرداران و بزرگان هخامنشی نیز داریوش را به پادشاهی برگزیدند تا اوضاع را به سامان کنند. داریوش برای به قدرت رسیدن و انسجام دوبارهی این ولایات ذیل عنوان پادشاهی هخامنشی، میبایست بسیاری شورشها را سرکوب کند. در عیلام و بابل و جاهای دیگر شورشهایی برای کسب تاج و تخت پادشاهی راه افتاده بودند. داریوش قریب دو سال از سلطنت خویش را به جنگهای داخلی و سرکوب شورشها پرداخت. نوزده جنگ کرد و نه پادشاه را مغلوب نمود. پیش از مرگش، پسرش خشایار را به شاهی برگزید و بعد از پدر، خشایار بر تخت نشست. خشایار چند سالی پادشاهی کرد، اما با توطئهی درباریان به قتل رسید. رئیس خواجگان دربار و اردوان فرماندهی نگهبانان شاهی، خشایارشاه را با پسر بزرگش به قتل رساندند. اردوان کوشید که پسر کهتر پادشاه را نیز به قتل رساند، اما اردشیر بر او پیشدستی نمود و جان خود را نجات داد و بر تخت شاهی نشست. اینبار نیز اما جانشینی به بحرانی جدی تبدیل شده بود. هیشتاسپ، برادر اردشیر، به کمک باختریها بر او شورید و مدعی تاج و تخت شد؛ اما در دو جنگ، سخت از اردشیر شکست خورد و بعد از آن هرگز نامی از او شنیده نشد. در مصر نیز ایناروس سر به شورش برداشت و پادگان ایرانیان را در دژ ممفیس به محاصره انداخت. به هر روی و با حضور مگابیز شهربان سوریه، شورش مصر سرکوب شد. اردشیر چند سالی بعد از جنگ و قتال و خونریزی و سرکوب انواع شورشها بر تخت نشست. پس از اردشیر پسرش خشایارشاه دوم بر تخت نشست، اما حکومتش تنها چهل و پنج روز دوام آورد؛ وی به دست پسری که از یکی از زنان غیر عقدی خود داشت و نامش سغدیان بود، کشته شد. سغدیان اما از این پدرکشی سودی نبرد. اخس برادر سغدیان که شهربان هیرکانیه بود، بی دشواری بر تخت پادشاهی نشست و خود را داریوش دوم نامید. در آغاز پادشاهی داریوش دوم نیز مثل همیشه شورشهایی به پا شد، اما تمام آنها با رشوه عقیم ماندند و رهبران آنها اعدام شدند. چند سالی نیز داریوش دوم پادشاهی کرد، اما مرگ او نیز به سان همیشه زمینه را برای سربرآوردن مدعیان تاج و تخت آماده کرد. کوروش پسر جوان پادشاه که در آسیای صغیر به فرماندهی کل قوا رسیده بود، بلافاصله با شنیدن خبر بیماری پدر با سپاهی عازم پاسارگارد شد تا جانشین او گردد. اما دیر رسیده و پدر مرده بود. برادر بزرگتر، اردشیر بر تخت شاهی نشسته بود؛ کورش قصد جان بردار کرد که او را بکشد و خود بر تخت شاهی نشیند، اما به سوءظن او پی بردند و بازداشتش کردند. با میانجیگری مادر از کشتنش سرباز زدند. کوروش دوباره به آسیای صغیر برگشت و با سپاهی عظیم و حمایت یونانیان به شورش علیه برادر پرداخت. جنگی بزرگ بین کوروش و اردشیر در گرفت. در این جنگ کوروش کشته شد و اردشیر فرمان داد که سر و دست او را از تنش کندند. بعد از اردشیر دوم، اخس بر تخت نشست و خود را اردشیر سوم نامید. او بلافاصله بعد از قدرت گرفتن، تمام کسانی که در خانوادهی پادشاهی بودند و احتمال میداد مدعی تاج و تخت گردند را به جلاد سپرد. اما سران دیگر قبایل و ایلها و دیگر فرماندههان نظامی سر به شورش برداشتند و اردشیر سوم نیز به سان پیشینیان به سرکوب شورشها پرداخت. اردشیر سوم توسط باگواسِ خواجه و با زهر به قتل رسید. جوانترین پسرش آرسس به تخت نشست که او نیز قربانی توطئهی باگواس شد. این خواجه، نوادهی داریوش دوم به نام کودومان را به نام داریوش سوم بر تخت نشاند. داریوش پس از به قدرت رسیدن بلافاصله باگواس را به قتل رساند، تا مباد توطئهای نیز علیه وی نماید و …
سلسلهی هخامنشی با همهی فراز و فرودی که داشت با حملهی اسکندر مقدونی برانداخته شد. بحران جانشینی اما، در استبداد ایرانی هرگز برانداخته نشد و دیگر سلسلههای پادشاهی نیز گرفتار این بحران بودند. هیچ معلوم نبود که چه کسی بعد از مرگ پادشاه مقتدری که ثبات را ایجاد نموده، پادشاه میشود و هر ثباتی بلافاصله بعد از مرگ پادشاه به هم میریخت و بیثباتی و عدم امنیت تمام سرزمین را فرا میگرفت. هرکس چند جنگجو جمع میکرد و با سلاح و سوار به قتل و غارت دیگران میپرداخت و مدعی تاج و تخت میشد. در این بین هیچ معلوم نبود کدام یک از انبوه مدعیان پادشاهی به قدرت میرسد. عدم امنیت و ثبات، حاکمیت نظام استبدادی و ساختار ایلی و قبیلهای جامعهی ایرانی، شرایطی ایجاد کرده بود که آینده صددرصد غیرقابل پیشبینی و سخت تاریک و مهآلود بود. هیچ معلوم نبود که در پس امروز چه فردایی نهفته است و هیچ اطمینانی به امنیت و ثبات فردا در میان ایرانیان وجود نداشت. وحدت سرزمین پادشاهی ایران جز در سایهی استبداد و اعمال زور و خشونت امکان نمییافت. کمترین تزلزلی در اقتدار دولت مرکزی، فروپاشی بخشی از سرزمین و ایجاد شورش را رقم میزد. بعد از حملهی اسکندر که این قدرت مرکزی کاملاً از بین رفته بود، سرزمینی که ذیل پادشاهی هخامنشیان به وحدت رسیده بود تماماً تجزیه شد و هر بخشی به دست یکی از سرداران اسکندر افتاد. مصر به بطلمیوس رسید و سوریه به لائومدون، ماد به پیتون و کاپادوکیه به ایومن و کیلیکیه به آنتیگون رسید. هند در دست تاکسل و پروس که پادشاهان محلی بودند، ماند و آذربایجان تحت فرماندهی آتروپات درآمد. بعد از مرگ اسکندر، سرداران او برای پادشاهی بر ایران و وحدت دوبارهی این سرزمینها زیر لوای قدرت خویش به جنگ پرداختند که در نهایت سلوکوس پیروز میدان شد و سلسلهی سلوکیان را پایه گذارد. اطلاع زیادی از دوران سلوکیان در دست نیست، اما میگویند که این حکومت هرگز از جانب ایرانیان پذیرفته نشد و پادشاهان این حکومت در تمام طول عمر خود درگیر جنگ و مبارزه با حکومتها و شاهانی بودند که اعلام استقلال کرده و به جنگ با سلوکیان پرداخته بودند. از همان ابتدا ایالات بلخ و پارت و گرگان اعلام استقلال کرده و به جنگ و ستیز با سلوکیان پرداختند. در همان زمان بنیاد سلسلهی اشکانیان نیز گذارده شد. ارشک بنیانگذار سلسله اشکانیان از اطاعت سلوکیان سرپیچید و اعلام استقلال کرد. جنگهایی بین آنان و دیگران در گرفت که در نهایت اشکانیان پیروز میدان شدند و سلسلهی خود را به سان هخامنشیان گستراندند و دوباره سرزمین چهل تکهی ایران را متحد و واحد ساختند.
به هر حال در میان سلسلههای پادشاهی همیشه بر سر جانشینی بحرانی عمیق و وسیع ایجاد میشده و بارها ایران تجزیه و دوباره یکپارچه شده است. در زمان اشکانیان و ساسانیان و بعد از اسلام نیز تا امروز همواره ایران با بحران جانشینی مواجه بوده است. از بحران جانشینی به طور مصداقی در دوران هخامنشیان که یکی از مقتدرترین سلسلههای پادشاهی در ایران بوده است، نمونههایی ذکر شدند که مخصوص دوران باستان هستند. حال اما به مصداقی از دوران قاجار بپردازیم تا ببینیم بعد از مرگ پادشاه و با وجود حضور ولیعهد و جانشینی بلافصل او اما باز هم با بحران جانشینی روبروییم و ایران تا مرز تجزیه و فروپاشی پیش میرود.
در زمان قاجار و بعد از مرگ محمدشاه، ولیعهد که ناصرالدینشاه است از تبریز قصد تهران میکند تا بر تخت پادشاهی در پایتخت جلوس کند. میرزا تقیخان امیرکبیر در مقام وزیر نظام پیش از حرکت به سمت تهران ابتدا در دستگاه حکومت آذربایجان تغییراتی اعمال میکند و افرادی امین و قابل اعتماد را بر آن حکومت میگمارد که مبادا در دورهی فترت و تا تحکیم پادشاهی ناصرالدین فسادی برخیزد. دوم اینکه چند تن از خلوتیان شاه که از کودکی با وی بزرگ شده بودند را نگذاشت به تهران بیایند. حقوق آنها را افزود مشروط به اینکه در آذربایجان بمانند تا زمانی که ضرورت باشد. به شاه گفته بود این کسان اعلیحضرت را در کودکی دیدهاند، لذا احترام مقام سلطنت را درست نگاه نمیدارند و بهتر است در تبریز بمانند. امیر میدانست که بحران جانشینی گریبان ناصرالدینشاه را هم خواهد گرفت و از پیش برای پیشگری از آن تمهیداتی اندیشیده بود، اما محدود به گسترهی نفوذش میشد و نه بیشتر. از مرگ محمدشاه تا آمدن ناصرالدین شاه به تهران (پایتخت) شش هفته طول کشید. طی این مدت دستگاه نیمه استوار دولت کاملاً در هم فرو ریخته بود. خزانهای خالی، بی سر و سامانی دستگاه دولت، آشفتگی و فقر سراسر کشور و مداخلهی گسترده و عمیق روس و انگلیس به علت ناتوانی حکومت قاجار، میراث محمدشاه بودند. محمدشاه که خود نه سلامت عقل داشت و نه مزاج، کارها را همه به وزیر خود حاجی میرزا آغاسی سپرده بود و ارادتی صوفیانه نسبت به وی داشت. میرزا آغاسی در فن حکومت ناشایسته و در عین حال مردی جاهطلب و قدرتپرست بود. شاه که مرد، درباریان علیه حاجی آغاسی برانگیختند و قصد جانش کردند. حاجی به شاهعبدالعظیم رفت و بست نشست. تا آمدن امیر نظام – میرزا تقیخان – و ولیعهد به پایتخت کارها به دست مهدعلیا مادر ناصرالدین افتاده بود، لیکن دربار میدان زورآزمایی و زمینهچینیهای سیاسی شده بود. ناامنی سرتاسر ایران را فرا گرفته بود، شورش در اکثر ایالات برخواسته و از همه بدتر شورش سالار پسر آصفالدوله در خراسان بود که وحدت سیاسی ایران را به تجزیه تهدید میکرد. دولت مرکزی ناتوان و زبون بود و خزانهی کشور خالی. بیش از یک سال طول کشید تا امیرکبیر سروسامانی به اوضاع داد و شورشها را مهار نمود و زمینه را برای اصلاح و ترقی کشور آماده ساخت. در ابتدای امر امرا و عیان درباری فتنهای علیه امیر راه انداختند تا به آن بهانه وی را از صدارت اعظمی بیاندازند. دو هزار و پانصد سرباز آذربایجانی با گرفتن رشوه علم طغیان برافراشتند. در این کار اسماعیلخان فراشباشی و آغابهرام – خواجهی امیر دیوانخانه – نیز دست داشتند. سربازان آذربایجانی رو به خانهی امیر آوردند و عزل وی را خواستند. آتش فتنه بالا گرفت، زد و خوردی بین سربازان و نگهبانان سرای امیر در گرفت و دو تن از گماشتگان امیر کشته شدند. افواج یاغی، خصوصاً فوج قهرمانیه، در عزل و حتی اعدام امیر پافشاری میکردند. برخی از درباریان پیشنهاد برکناری میرزا تقیخان از صدارت را به شاه دادند. مردم شهر اما به حمایت از امیر برخواستند، دکان و بازارها و کاروانسراها را بستند، به مقابله با سربازان یاغی شتافتند. سرانجام سپاه شورشی از در پوزش و فرمانبرداری درآمدند و امیر هم آنان را بخشید. شورش اما تنها به همین ختم نمیشد. بعد از مرگ محمدشاه بیشتر ولایات را آشوب فرا گرفت. فتنهی آقاخان محلاتی، سرکشی سیفالملوک میرزا پسر اکبر میرزای ضلالسلطان در قزوین، شورش مردم بروجرد بر جشمیدخان ماکویی، طغیان اهالی کرمانشاه بر محبعلیخان ماکویی، انقلاب کردستان و عصیان رضاقلیخان اردلان بر خسروخان گرجی والی و علیخان سرتیپ قراگوزلو، شورش فارس به سرکردگی رضای صالح بر حسینخان نظامالدوله، بلوای کرمان و نزاع فتحعلیخان بیگلربیگی با عبداللهخان صارمالدوله، طغیان اشرار یزد علیه دوستعلیخان حاکم آنجا، غوغای اصفهان، شورش خوانین بختیاری و طوایف کرد، فتنهی شیخ نصر حاکم بندر بوشهر، طغیان حاکم بندرعباس، خودسری قبایل بلوچ در سیستان و بلوچستان، و از همه مهمتر فتنهی سالار در خراسان بود که از زمان محمدشاه آغاز شده بود و داشت ایران را به تجزیه میکشانید. امیر توانست با سیاست و قوهی قهریه و استفاده از توان نظامی این شورشها را فرونشاند و بحران جانشینی را مهار کند، اما در نهایت خود قربانی همین بحران و به دستور ناصرالدین شاه اعدام شد.
ذکر این نمونههای تاریخی برای یادآوری بحرانی جدی، عمیق و گسترده است که در نظامهای استبدادی وجود دارد و هر بار ایران را تا مرز تجزیه نیز برده است. اما علتهای اصلی این بحران یکی استبداد و دیگری خاصهی قبیلهگرایی و قومیت در ایران است. بعد از مرگ پادشاه هر حاکمی در تلاش است که خود را پادشاه معرفی کند یا در صورت وجود پادشاه برای صدراعظمی و وزارت عظمایی به جنگ و درگیری میپردازند. در نظامهای استبدادی چون قانون وجود ندارد و کسی پیرو قانون نیست و هر حاکمی هر کاری که تشخیص میدهد و در جهت منافع و منویات استبدادی است انجام میدهد، مردم هم مترصد فرصتیاند تا انتقام خود را از این حاکم بگیرند. بنابر تجربهی تاریخی و درازدامان نظامهای استبدادی در ایران، دریافتهاند که در دوران فترت که حاکم جدید هنوز از قدرت و زور لازم برخوردار نشده است، میتوان از حکام محلی یا مرکزی انتقام گرفت و سر به شورش برمیدارند. بنابراین است که در برهههای جانشینی در نظامهای استبدادی ایران همواره شاهد بحرانهای جدی و خطر تجزیه و فروپاشی سیاسی بوده است. همیشه نیز ابتدا با وعده و وعید و در نهایت با زور و استفاده از قوهی قهریه شورشهای مردمی سرکوب شدهاند. بیشتر مواقع حاکمان محلی توسط پادشاه عوض شده و مردم را با وعدهی اینکه این حاکم جدید بهتر است، آرام نمودهاند. البته نباید فراموش کنیم که در دنیای قدیم و تا پیش از مشروطه اساساً مفهوم انقلاب به معنای براندازی حکومت در میان مردم وجود نداشته است. مردم نه جهت براندازی حکومت که به منظور ایجاد عدالت توسط حاکم قیام میکردهاند. حکومت مرکزی تمرکز لازم را بر تمام ولایات نداشته و حاکمان محلی همهکاره بودهاند و مردم بیشتر به منظور تغییر حاکم محلی به اعتراض برمیخواستهاند. از مشروطه بدینسو اما مفهوم انقلاب به معنای براندازی نظام سیاسی و جایگزین نمودن آلترناتیوی جدید به بحرانهای پیشین نیز افزوده شده و چه بسا در بزنگاه فترت که جانشین حاکم هنوز از زور و قدرت لازم برخوردار نشده است، شورشی انقلابی در میان مردم رخ دهد و منتها به براندازی نظام حاکم گردد.
امروزه خطر قبایل و خوانین و بزرگان قبایل تا حدودی برافتاده است، اما در حکومتهای استبدادی خطر اجماع علیه جانشینی که از حمایت مردمی برخوردار نیست در درون خود قدرت وجود دارد و چه بسا علیه او کودتا شود و به طناب دارش سپرند. چون هیچ معلوم نیست که آیا فرماندههان نظامی حامی جانشین باشند و وی را حمایت کنند. در نظامهای استبدادی چون جانشین حاکم منتخب مردم نیست و با مکانیزمهای استبدادی بر مسند نشسته است، تا کسب اقتدار لازم جهت سرکوب اعتراضات و کودتاها، یا توسط مردم عزل میشود و یا توسط فرماندههان نظامی علیه او کودتا میشود. اعلام وفاداری نظامیان به جانشین نیز از کمترین اعتباری برخوردار نیست، چون نظامیان در ایران بعد از مشروطه، خود از هیچ پایگاهی برخوردار نیستند و کوچکترین تزلزلی در اقتدار حکومت مرکزی موجب سرکوب خودشان نیز میشود. یکی از دلایل اصلی استفادهی پادشاهان از نظامیان و فرماندههان غیر ایرانی برای پیشگیری از همین بحران جانشینی بوده است، اکنون اما ملیگرایی این اجازه را نمیدهد که حکام بخواهند به راحتی از نظامیان خارجی برای مهار مردم خویش استفاده کنند که اگر چنین کنند، نظامیان داخلی علیه آنان برخواهند خواست و کار به خشونت گسترده و وسیع میکشد. فرار سربازان و درجهداران از پادگانها در انقلاب ۵۷، یکی از علل اصلیاش این بود که فرماندههان را بیگانه و علیه مردم ایران میدانستند و حاضر نمیشدند که به دستور فرماندههان خارجی (آمریکایی) به کشتار مردم خود برخیزند. در جنبش ۸۸ نیز وقتی شایعه شد که عناصر حزبالله لبنان برای سرکوب مردم آمدهاند، جنبش سبز به یکباره شوک شد و مردم برای دفاع در مقابل بیگانگان آماده میشدند. اگر این شایعات راست میبودند و واقعاً عناصری بیگانه برای سرکوب مردم به کار گرفته میشدند، خود نظامیان علیه آنان میشدند و کار به جنگهای پادگانی و خیابانی بین نظامیان میکشید. غربیان نیز بر این باورند که حس ناسیونالیسم ایرانی بسیار قوی است و همین موجب شده که طی هزاران سال علیرغم همهی جنگهای داخلی و تجزیههایی که داشته، همچنان به عنوان یک ملت دوام آورده و زنده بماند.
امروزه مواردی دیگر نیز به بحران جانشینی افزوده شده است؛ به علاوهی خطر کودتای درون قدرتی و شورشهای مردمی برای انتقام از حکام زورگو، رشد جامعهی مدنی و مطالبات نوین مردمی به بحران جانشینی شدت و حدت داده است. مردم دیگر حاضر نیستند که حاکمی با قدرت استبدادی بر آنها فرمان برد و در دوران فترت تلاش میکنند که چنین حاکمی نتواند به قدرت رسد و سعی میکنند کسی که خود میپسندند و موافق خواستهها و مطالبات مردمی سخن میگوید و موضع میگیرد را بر مسند قدرت نشانند. به اینها باید عقلانیت دنیای مدرن را نیز افزود و دانست که عناصر درون قدرت، حاکمی که بخواهد علیه منافع و بقاء آنها موضع بگیرد و عمل کند را سربهنیست میکنند و اجازهی قدرت گرفتنش را نمیدهند. هنوز هم مثل دورههای پیشین، قدرت از جناحها و باندهای مختلف و متضادی تشکیل شده که هر یک از این جناحها و باندها در جهت منافع خویش تلاش میکنند کسی که میخواهند و میپسندند را به مسند استبدادی بنشانند و در این مسیر تلاش میکنند که از قدرت و نفوذ رقبای درونحکومتی بکاهند. در این بین مردم هم تلاش میکنند که اولاً مسند استبدادی را از بین ببرند و به کسی اجازهی قدرت همیشگی و مطلقه ندهند و همه را در قانون و حقوق مشروط نمایند و دوم اینکه کسی را بر همین قدرت محدود و مشروط بنشانند که در جهت منافع ملی و حقوق ملت عمل میکند. پس اکنون به واسطهی رشد عقلانیت اجتماعی و تحولات عظیم سیاسی، بحران جانشینی در حکومتهای استبدادی عمیقتر و وسیعتر شده و اگر مکانیزمهای دموکراتیک برای انتخاب حکام به کار نرود هیچ معلوم نیست، چه اتفاقی میافتد و چه کشتاری به راه خواهد افتاد تا حاکم بتواند اقتدار خود را تضمین و تحکیم نماید.